آری! من غرق در افکاراتی می شوم که هر آن به مغزم هجوم می آوردند . گاه عقل میگوید باید یک دیوار بین من و دلبرم باشد اما قلب این افکار را قبول ندارد . قلب می گوید باید از کنار هم بودنتان لذت ببرید ؛ باید عاشقی کنید . و اما منی که حکم انسان را دارم نمیدانم به حرف قلبم و یا به حرف عقلم گوش کنم و حال هم مانند گذشته نمی توانم تصمیم بگیرم .
ما نباید با هم باشیم؛هیچ گونه صلاحی نیست که ما کنار هم باشیم ؛و اما قلب من طلب یار میکند؛یاری چو او. من بدون او توان زیست ندارم. هر نفسی که او می کشد به نفس من وابسته است قلب من طلب عشق میکند؛ ولی هرعشقی را قبول نمیکند. اگر عشق،عشقی چو عشق او باشد قلب من تمام احساسش را به پای این عشق میریزد.
تک تک رگ های خونی قلب من به رگ های خونی قلب دلبرم وابسته است.
بودنش دردی است و نبودنش دردی دیگر.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.