به یاد نمی آورم چقدر از نبودت میگذرد. گاه اطرافیانم در افکاراتی احمقانه چو فراموش کردن من ز تو غرق میشوند اما حقیقت این است که من تمام لحظات بی تو را با تو گذراندم .
همه تولد های بی تو را با تو گذراندم . همه عصر های بارانی را بی تو گذراندم .
آن روز کذایی را به یاد می آورم ؛ دستانت را گرفته بودم و التماس وار به چشمان گیرایت زل زده بودم.
ولی تو به التماس های من اهمیتی ندادی ، آری تو مرا تنها گذاشته ای. مگر نمیدانستی تو تنها عامل تپش قلب من بودی . حالا که تنهایم گذاشتی دگر این قلب نمی تپد و این من هستم که روحی زنده در جسمی بی جان در حال گذراندن سخت ترین لحظاتم هستم.
هنوز بوی عطری که در اولین قرارمان زده بودی به مشامم میرسد، چون هنوز آن پیراهنت در تن من است . ولی این را بدان یار بی وفایی بودی ، تو هم به من قول ماندن داده بودی اما ترکم کرده ای . مرا جوری ترک کرده ای که اکنون برای دیدن دوباره ات باید به خواب التماس کنم
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.