درزندان دور افتاده ای که دیوارهای آن قلب زمین را پاره کرده بودند و سقف آسمان را فرو ریخته بودند واز چشم خورشید محو شده بودند، از افراد نادان نگهبانی می کردند که نگهبا نان آنجا نردبان هایی بودند با کت وشلوارهای چوبی به تیره رنگی کوه های زاگرس که به زندانی هایشان کت و شلواری به خاک آغشته از دل طبیعت و پیراهنی که از دل برف و به درخشانی الماس بود می دادند تا بلکه دیگر جهل ونادانی به سراغ آنها نیا ید . صبح شده است وشبنم های صبحگاهی کوک شده گوش دیوار هارا کر کردهاند و گوش تمامی زندانی هارا به خودجذب کرده است و همه آنها دوباره سلامی به حیات با طراوتشان می دهند. یکی از این زندانی ها که تسلیم دلش شده است
و می خواهداز این حصاری که در دور قلبش کشیده شده است واورا در گوشه تاریک ودور از صدای دلنشین طبیعت زندانی کرده است فرار بکند.
او تمام روزش را در دل تاریکی حبس کرد و به دنبال چاره ای برای فرار از اینجا بود که ناگهان فکری از روی جاهلی مغزش در قلبش جرقهای زد وابرها باسفیدی دانایی خود نمی توانستند سیاهی نادانی اورا پاک کنند و او تصمیمش را گرفته بود.تاج سیاه و پر از نگین های درخشان بر روی آسمان برا فراشته شد و لامپ ماه مانند زندان با نورش چشم دل سنگی خاک را آزار می داد ،آن زندانی نور چشمانش را به دستان پینه بسته ی دلش سپرد و به سراغ کت و
شلوارها ی چوبی نردبان هارفت، هرچند که برای دل چوب های آن کت و شلوار سخت بود که از آغوش آرامش بخش مادری اشان جدا شوند اما چه کنند که قلب آهنی روزگار برای آنها چنین خواست .آن مرد پس از جمع آوری کت و شلوار های نردبان ها همه آنها را بر پشت دیواری که حتی به زمین و زمان هم رحم نکرده بود ریخت وبا کفش هایی مشکی که دل سنگی داشتند و پا بر قلب نازک آن کت و شلوار چوبی گذاشتند و قلب آنها را شکستند و آن دیوار با صدای ناله آن کت و شلوار چوبی در دلش جرقهای پر از افسوس ایجاد شدو خود را پایین تر آورد تا آن مرد که تمام وجودش را دست قلب جاهل و نادان خود سپرده بود آسیب کمتری بر آن کت و شلوار چوبی وارد کند .پس آن مرد جاهل پرست توانست دستانش را بر سر نازک دیوار بفشارد و موهای خاکی وسنگ ریزه ای آن دیوار را فرو بریزداما وقتی به پایین نگاهی پر از پیروزی انداخت و دید که نمی تواند به پایین برود .
جهل ونادانی با دیدن نادانی او تسلیم شدند و آن مرد از تابلوی غمی که خودش طراحی کرده بود ،دلش تکه تکه شدواشک های او که سیاه بر تن کرده بودند از چشم های او سرازیر شدند.
گاهی یک اتفاق با عث جرقهای در دل سنگی جاهلیت میشود و با شکافی آن را پر از تجربه می کند.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.