می نویسم از اعماق قلبی که تا دیروزی هراس از اینده گریزی می زد بر این وجودش
و تو
با تمام خاطراتی که خالق اش بودی
ارامشی وصف ناپذیر را به ان هدیه کردی.
حالا
در نیمه شب 🌃 این شهر شلوغ
این دل
ارام و قراری گرفته تا شروعی دوباره
و
سر به گریبان برده
و عرق شرمساری اش را پاک می کند ،برای گذشته ای که نمی تواند فراموش کند.
و دگر
لذت بردن از سو سوی چشمانت دشوار است
زیرا
این وجود
هر زمان مست و حیران نگاه گیرایت می شود
عذاب سنگینی از جنس وجدانی افراطی بر روح اش سایه می افکند و ساعاتی را در دریای خروشان غرق می شود
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.