زمستان شب سردی را رغم زده بود و برف و باران رنگ و روی خانه ها را عوض کرده بود. دونفر از مشتری های ثابتم به نام های بل و بن در را باز کردند و لرزان وارد شدند. به سمت من آمدند و مثل همیشه تا میتوانستند خوردند و نوشیدند و لذت بردند. نیمه شب، هنگام رفتن، تصمیم گرفتم تا کمی آن ها را تعقیب کنم…:
دو برادر وقت رفتن
پاشنه در را شکستند
خنده ای کردند و چتری
زیر باران، باز کردند
لحظه ای چشمم به آنها
خیره شد حیران بماندم
دیدگانم را در آن شب
لحظه ای باور نکردم
گرگ و میش از روی اجبار
گرگ و میش آغاز کردم
زیر برف و باد و باران
آن دو را دنبال کردم
همزمان خورشید تابان
ابر ها را رنده میکرد
با طلوعی گرم و روشن
زنده ها را زنده میکرد
پرتوء نوری بسانِ
تیغ تیزی آشکار شد
لحظه ای بر روی آنها
حالهای سرخ آشکار شد
جام مِی در دست آنها
ناگهان سُر خورد و افتاد
مِی بریخت و شیشه بشکست
رود مِی آنجا به پا شد
همزمان با ریختن مِی
بِن خدا را کفر میداد
بی خبر از لحظهی بعد
بی امان دشنام میداد
عاقبت رعدی بُرنده
ضربه ای بر سینه اش زد
قلب او از کار افتاد
مغز او نابود شد….
در میان اشک و اندوه
مرگ، ظاهر شد در آنجا
اندکی با بل سخن گفت
داد، یک فرصت به آنها:
هرچقدر که دستم را نیشگون میگرفتم بیدار نمیشدم!
این یک خواب نبود!
آن روز نفهمیدم که بل چه چیزی به مرگ گفت؛ اما در کمال تعجب، بن که توسط برخورد صاعقه پودر شده بود دوباره زنده شد و صحیح و سالم روی دوپایش ایستاد!
دو برادر پس از آن اتفاق دیگر هرگز به میخانه من، بازنگشتند…!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.