سایه ای بود، نامش 《من》 بود… دوست خوبی بود، چون آن 《من》 درست مثل خودِ من بود، سیاه و بی صدا. تو کنج کج دیوار کز می کرد، مثل خودم. از نور فراری بود. هر جا نور می دید تنش به لرزه می افتاد، درست عین من. چهرهای از خودش نداشت، چهره اش را دزدیده بودند. به خاطر همین تنها بود و کسی نگاهش نمی کرد، عین من.
با این حال 《من》 قلب پاکی داشت که پشت ظاهر کدر و مرده اش قایم شده بود… ولی این بار نمی توانم بگویم عین من! چون نمی دانم. آیا قلب منم مثل قلب 《من》 سفید است یا روزگار آن را هم مثل صورتم سیاه کرده؟
نمی دانم…
نمی دانم…
تنها جایی که واقعا تنها و بی کس هستم اینجاست…قلبم.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
مطمئن نیستم این من تو باشی و لی می تونم بگم این متن اینقدر ناراحتم کرد اینقدر ناراحتم کرد که بگم متن پر قدرتیه
یه جوری ناراحتم کرد میخوام بهت بگم آرزو می کنم قلبت پر از عشق باشه و همه به خاطر ظا هر نه بلکه به خاطر قبل مهربونت دوست داشته باشن حتی خودت
خیلی قشنگ بود به نوشتن ادامه بده مطمعنم بهترین هارو مینویسید❤️