تیک تیک ساعت بالای تختم هر روز و شب مثل پتک به سرم میکوبه تنها کاری که بعد از بلند شدن و داشتن قدرت حرکت انجام خواهم دا.قطعا پرت کردن این ساعت لعنتی رنگ چوبه از پنجره اتاقم ب خیابونه
مادرم تمام روز چندین بار کنام میشینه و با من صحبت میکنه دریغ از یه کلمه جواب تنها کاری که میتونم انحام بدم لبخندی که به چشمای پر از استرس و التماسش بزنم کارش مدام شده این پهلو ان پهلو کردن و دارو دادن و غذا دادن به من
با داشتن رویای سلامتی و راه رفتن تو سرم روزگارم را میگذرانم الان یه نوجوانی شدم پشت لبم سبز شده و اینو از اینه ایی که مادرم موقع شونه کردن موهام جلوم میگیره و بهم نشون میده و تکرار میکنه که چقدر مرد شدم برای خودم فهمیدم منم فقط لبخند تحویلش میدم .توی ذهنم هر روز با دو تا گلدون سفیدی که شمعدونی هایی با گهای قرمز و صورتی دارن حرف میزنم و ازشون میخوام برام از اونور خیابون صحبت کنن ولی گلدونا هم مثل خودم فقط،ب قاب عکسای کوچیک که تو بچگی مشغولبازی بودم و مامانم با هزار امید ازم میگرفت و الان دیوار اتاقمو پر کردن نگاه میکنن روزا گاهی بد جورر. دیر میگذره با چشم بسته اتاقم با تمام جزییات میبینم ساعت 6 عصره صدای پدرم میاد که از کار اومده و از فرت خستگی توان نشستن نداره جلو تلویزیون لم میده و با عوض کردن کانال و چایی داغی که مامانم براش میاره خستگی در میکنه و از همون فاصله با منم حرف میزنه و ازم میپرسه امروز پسرم چطور بود و من همچنان در سکوت به سر میبرم ولی رپزی میرسه جواب تمام این سوالات و محبتاشون بدم .من خیلی خوشحالم کنار پدر مادرم هستم و طعم تلخ زندگی در کنار اونها برام کمتر شده
و این بهترین چیز برای منی که خودم هیچ توانی ندارم
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.