گویا همه مهمان روزی شده بودند که تا آن ثانیه تکرار نشده بود. این مهمانی با مهمانی های دیگر فرق داشت؛ این مهمانی میزبان نداشت.
و رخسارها سخن میگفتند که غمهای سراسر، اکنون در وجود ما مانند قلب تلمبه میزند و معلوم نیست چه هنگام این غم بایستد و شادی را به ما هدیه دهد.
هدیه؛ او هم قرار گذاشته بود بیاید و برای تمامی آنها هدیه بگیرد. او جایی بزرگ در قلب هایشان و قلبی برای آن هستی کوچک آنجا بود حال که رفته بود؛ تمامی زنان و مردانی بودند که رنگی با درد پوشیده بودند آن رنگ مناسب آنجا نبود. او از این رنگ بدش نمی آمد بلکه از هدف و درد آن بود که حال او از این رنگ به هم میخورد.
گویا آن هستی کوچک هم به این مهمانی بی میزبان دعوت شده بودند بگویم از خورشید که پنهان شده بود و بگویم از ابر که حال باریدن نداشت.
حال آسمان دیگر حال نبود. گویا شخص مهمی را از دست داده بود. گل شقایق به او نیازمند بود آنقدر انتظارش را کشید که شقایق هم مانند او به خوابی عمیق رفت. گلها لباس عزا پوشیده بودند و به نشانه احترام سر به تعظیم برداشته بودند.
درختان سر به گریستن برداشتند و برگهای آنها مانند قطرات از تن تنومندشان جاری میشد سبزگان که هیچگاه بدون او منضبط نبودند؛ به احترام او آراسته تر از هر مواقعی بودند. رودخانه ای که هیچ هنگام نمی ایستاد و صدای آن آرامشی برای آن اهالی بود.
آن هنگام ایستاده بود و هیچ مولودی از آن رودخانه نبود.
دلیل این همه ماتم را یافتم؛ زیرا او در واقع همان او بود. او را کسی نمیشناخت نه اسمی نه نامی و نه نشونی؛ اما محبتهای او از آن مرد اویی ساخته بود که همه آن هستی عاشق و دلباخته او شده بودند.
می آمد به آن طبیعت سر میزد به آنان آرامشی وصف ناپذیر میداد؛ آن سبزگان بی منضبط را می آراست ، پرندگان گرسنه را از یادش نمیبرد به مردمانی که نیاز به کمک داشتند سر وقت حاضر بود. با بودن او هیچگاه اندوهی حس نمیشد.
به گونه ای یک اوی ناشناخته از سیاره عشق و محبت بود . اما او در دل و قلب هایمان جای دارد جسمش رفت اما روحش را بین آنان تقسیم کرد و سپس رفت.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.