سرگردانی گذشت های بی موقع حرفهای قضاوت شده، نفس های پی در پی و در آخر آنقدر خسته ام که بالهای نازکم جان داده اند به دست باد.
و در آن سوی ناکجا آباد نوری کوچک که در آن دور دست نقطه ای بیش نبود، مرا جلب خویش کرد آن نور وسط تاریکی شب چه میکند.
من ماندم و یک دل امید نمیدانم چگونه امید در دلم مزروع شد؛ ولی ترس هم هر آن بالاتر می رفت.
رسیدم به نور ولی آن نور در تاریکی شب نبود، بلکه شمعی روشن در تاریکی شب بود.
از روی ادب سلامی عرض کردم که با خوشرویی پاسخم را داد.
نگاهم را به شمع اشک ریخته دوختم؛ ولی فارغ از جهان لبخندی بر لب داشت و در افکارات خودش پنهان شده بود. حس هایم به هم دوخته شد، گویا شمع غم های از دست رفته را به آغوش امید داده بود.
دقایقی سپری شد جوونه کنجکاوی که در دلم به وجد آمده بود به زبان خویش اجازه حرف زدن داد. لب زدم و گفتم:
چرا در این شب تاریک در شبی که هیچ راه و ردی از هیچ فردی مشخص نیست در حال جان دادن به روشنی نوری؟
شمع چشمان غمگین را بر امید جایگزین کرد و گفت :
چند سالی می شد….
و دوباره شروع به اشک ریختن نمود یا به عبارتی به انتهای عمر خویش نزدیک میشد.
چند سالی میشد گوشه انبار خاک خورده بودند و هیچ کار مفیدی انجام نمی دادم نمیدانم شاید مقصر اصلی خودم و غرور سرسبزم بود. با اینکه چند باری بیش پیرمرد و پیرزن مهربان خانه را ندیده بودم؛ ولی با صحبتهای دیگران علاقه ای نسبت به آنها پیدا کرده بودم.
تا اینکه آگاه شدم پسرک بازیگوش آنها صبح رفت و شب بازنگشت. حس غمناکی مرا در بند گرفته بود. حسی که بالاخره من هم می توانم خوبی کنم میتوانم مانند شمع های دیگر مفید باشم.
می دانم کارم خیلی کوچک است می دانم احتمالش کم است؛ ولی روشن شدم تا شاید در این شب مه آلود راه خانه را پیدا کند. شاید نورم را ببیند و بیاید، بیاید و پیرزن و پیرمرد مهربان را از اشکها و غصه ها و پیدا کردن های سردرگم نجات دهد. با اینکه نشدنیست ولی امید دارم آن پسرک بازیگوش بر می گردد. به شمعی که با لحن خاص و زیبایی تعریف میکرد چشم دوختم:
من مطمئنم شمع مهربون.
آنقدر به شمع چشم دوختم که بدون متوجه شدن زمان به خواب عمیقی فرو رفتم.
همه جا سفید بود و من تک و تنها امیدوار و خوشحال بودم حس جالبی داشتم در بیشترین سرعت پروانه های دیگر دورم جمع شدند و شروع به تحقیر و مسخره کردن به بالهایم کردند.
آن حس عجیب و جالب جایش را با بغض و ناراحتی و ناامیدی پر کرد و در صدم ثانیه رنگ سپیدی به سیاهی تبدیل شد و من به چاهی بی انتها پرتاب شدم.
چشمانم را از آن دنیای کابوس گشودم با بغضی که هر آن به گلویم چنگ می انداخت، لب زدم:
این دیگر چه خواب وحشتناکی بود؟
وقتی موقعیت را درک کردم بالهایم را به هم زدم تا دید بهتری به شمع داشته باشم و درست همانطور که فکر میکردم شمع برای همیشه به خواب عمیق فرو رفته اما برایم جالب تر این بود که با لبخند به دنیای دیگر رفته بود.
وقتی به خودم آمدم مدت زمان زیادی بود که به شمع مهربان خیره بودم و اشک می ریختم.
نگاهی به در خانه پیرزن و پیرمرد کردم جفت کفشهای کوچک دیدم به سمت پنجره خانه رفتم؛ پیرزن و پیرمرد مهربان و یک پسرک در کنار هم دور میز صبحانه می خوردند و خیلی خوشحال بودند.
پس شمع توانست توانست کاری که می خواست را انجام بده از این موضوع لبخندی به لبهایم نشست و منی که یقین دارم شمع امید داشت و توانست؛ پس من هم باید امیدوار باشم. بالهایم هم زیاد بد نیست.
پس من میدونم که میتونم مگر نه؟!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.