هوا تاریک میشد باد تندی به سمت پنجره میوزید و پردهها را در آن شب نوازش میکرد. شمعها با وزش تند باد خاموش شدند. حالا خانه را سیاهی فرا گرفته بود! مادرم میگفت چشم و چرا خانه و خانواده است. حالا که تاریکی به من غلبه کرده بود، سرم را روی کرسی مادربزرگ گذاشتم. سکوت ،خانه غم گرفتهمان را در خودش غرق کرده بود. فکر میکنم به اینکه با دستان گرمش و چشمان سبزی که داشت، چه زیبا موهای لختم را نوازش میکرد… زمانی که آرام به خواب میرفتم اسمم را با صدای زیبایش صدا میکرد. حالا که نیست اسم من دیگر قوت و قدرتی ندارد! دیگر گرمی نفسهایش را حس نمیکنم! دیگر به جای اسمش، یادش در خانه هست و میماند و اشکهایم با فکر کردن به نگاه دلانگیزش سرازیر میشود…. آری! دخترت دلتنگ روزهای بودنت است. میدانم الان آرام خوابیدهای و من بی قرار هستم!… میدانم جای تو راحت است و من ناراحت از نبودنت!! ثانیه به ثانیهام پر شده از فکر و مرور خاطرات تو… میدانی! هفتصد و سی روز میگذرد از آن روز عجیب و نحس!! ای کاش هیچوقت آن روز نمیآمد ای کاش تقدیرمان این میشد که دخترت را در لباس عروسی ببینی…! ومیبینی که چقدر تنهایم گذاشتی و چقدر صبر کردم که بیایی ولی غیر قابل باور بود نه تنها برای من بلکه برای اطرافیانم… چشمانم ماهها و سالهاست که به یاد توست. اشکی روزهاست که مهمان پلکهایم شده و تو نمیدانی با نبودنت چه بر سر دخترت آورده ای! تو میدانی با نبودنت دیگر من آن دختر قویِ سابق نمیشوم؟!! بیا و بگذار به همه ثابت کنم که تکیه گاهم تویی! بگذار بگویم که دلیل قوی بودنم تو بودی! و دریغ از این که تو حتی نمیدانی که دخترت چه قشنگ دلتنگ شده است! آخرین بار! آخرین دقایق را یادت میآید؟ آن شب که دختری هفده ساله بودم و پدرم بر اثر بیماری سرطان بعد از مدتها رنج و درد از دنیا رفت و من به جز مادرم همدمی نداشتم! ساعت هشت بود. شبی در حالی که مثل هر روز برای خرید به بیرون میرفت با خودش آرام زمزمه میکرد:
ـــ نکن، نگو، نخو، نرو!
مادرم اصلاً حال خوبی نداشت! بی توجه به حرفهایم به بازارچه شهر رفت. از خانهمان تا بازارچه شهر حدود دو ساعت راه بود. آری! او دیر کرده بود و من نگران و حیران!!… شب به انتها رسید اما از مادرم خبری نشد!! با ترس و لرز از خانه بیرون رفتم. دو دل بودم اگر مادرم به خانه بازگردد و من خانه نباشم چی…! اگر مادرم بلایی سرش آمده باشد چیکار کنم؟؟!… رنگ صورتم مثل گچ شده بود. دیگر حال خود را نمیفهمیدم. دست و پاهایم سرد شده بود و به لرزش عجیبی افتاده بود. با حال خرابم به سمت شهر دویدم نمیخواستم صحنهای که هیچوقت حتی انتظار شنیدنش را نداشتم با دو چشم پر از اشکم ببینم. با اینکه ساعاتی از شب گذشته بود ولی کل شهر جمع شده بودند بله مادرم در سانحه تصادف ضربه مغزی شده بود. اورا به نزدیک ترین بیمارستان شهر بردند. دکترها اول که دیدنش جوابش کرده بودند. مدتها تو کما باید میماند تا حالش بهتر شود. یک ماه گذشت و مادرم از هیچ نظر تغییر نکرد.
1 نظر
عالی واقعن