ـــ در تخیلاتت غرق شده ای! تو مجنونی!
ـــ باشد! من مجنونم! دیوانه ام! گمراهم…! تو که عاقلی، چرا پری آتشینی که در بالاترین نقطه شمع، می رقصد را نمیبینی؟!! چرا صدای دلربایی که از درون فشار و خفقان آب بیرون می طراود را نمی شنوی؟!! چرا پیچ و تاب مرگ را که مانند آب گاهی روان می شود و گاهی بلند شده و مانند نسیم روح انسان را در بر می گیرد را حس نمی کنی؟!!
ـــ تو یک احمقی! چرا چیزی را که میبینی و میشنوی و با تکتک تکه های وجودت حس میکنی، باور نمیکنی؟!! کسی که در حضور راستی، حرف های دروغ را باور می کند، احمق است!
آری من یک دیوانه دیوانه پسندم! باید دیوانه باشی تا آن شمیمی که همراه باد از مغرب می وزد را حس کنی و کسانی که از میان واژه ها سر بر آوردند را ببینی! همان هایی که توسط صدای کسی، از دل واژه ها بیرون کشیده شدند!
با افتخار می گویم…
این حس جنون را دوست دارم…!
2 نظرات
فقط میتونم بگم آفرین
سلام
قشنگ بود اما خیلی کوتاه بود