مکتبهای ادبی معمولاً با مکتب کلاسیک آغاز میشوند و اساسیترین تعریفی که از این مکتب ارائه میشود عبارت است از: «بازگشت به هنر قدیم یونان و روم به تبع نهضت اومانیسم و رنسانس». چنانکه میدانیم، قرون وسطی به دوران واسط میان قرون باستان (دوران تمدن یونان و روم) و عصر جدید اطلاق میشود که آغاز آن را سقوط امپراتوری روم (روم غربی) به دست بربرها و پایان آن را سقوط قسطنطنیه (و انقراض روم شرقی) به دست ترکان میدانند.
در تعریف رنسانس میتوان گفت: «در واقع، رنسانس یک نهضت تاریخی نیست، بلکه یک دوران است که آغاز و انجام آن در مکانهای مختلف فرق میکند و در اثنای آن در هر گوشهای تحولاتی روی میدهد که تا حدی به هم وابسته است، اما ناگهان این تحولات تحت تاثیر فنون و کشفیات جدید سرعت میگیرند و آهنگ بشر را عمیقاً تغییر میدهند.»
کلمه کلاسیک به معنی وسیع خود، به تمام آثاری که نمونه ادبیات کشوری شمرده میشود و مایه افتخار ادبیات ملی آن کشور است، اطلاق میشود. مثلاً ما میتوانیم همه آثار جاودانی شاعران بزرگمان را کلاسیکهای ادبیات فارسی بنامیم. ولی آنجا که بحث از مکتبهای ادبی در میان باشد، دیگر چنین معنی وسیعی منظور نظر نیست و در این مورد عنوان کلاسیک به آن مکتب ادبی گفته میشود که پیش از پیدایش سایر مکاتب ادبی (در قرن هفدهم) در فرانسه به وجود آمده و از ادبیات قدیم یونان و روم تقلید کرده است.
فهرست مطالب
Toggleاومانیسم
نهضتی که در این روزگار زیر نام اومانیسم (انسانگرایی) شناخته میشود، نخست در ایتالیا مطرح شد و نامش را از رومیان گرفته بود. زیرا رومیان در عصر خود برای مطالعه و تحقیق درباره آثار یونان قدیم، یک نظام ادبی و فلسفی تحت عنوان Studia humanitatis برقرار ساخته بودند و عقیده داشتند که «در سایه مطالعه آثار قدیم میتوان قدرت معنوی انسانی را رشد داد و او را به صورت انسانیتر، یعنی مدنیتری درآورد.» کلمه اومانیسم در اصل به معنی «مطالعات آزاد» بود. در نظر مطالعه «ادبیات انسانی» یا «ادبیات نسل بشر» به ادبیاتی متفاوت با «الهیات» اطلاق میشود. پس به این ترتیب، اومانیسم یعنی مطالعات غیرمذهبی. اما نکتهای که باید به آن توجه کرد این است که بهیچوجه مقابلهای در میان نیست؛ بلکه اگر مقابلهای در میان باشد، مقابله با ادبیات غیرمذهبی قرون وسطی است که اغلب فاقد ارزش ادبی بود.
رومانتیسم
رومانتیسم در اصل یک جنبش مطلقاً انقلابی است و شعارهای آن همان سخنان فلسفی و سیاسی است که تقریباً همه آنها در عصر روشنگری مطرح شده است: بیان آزاد حساسیتهای انسان و تایید حقوق فردی. ضمناً، هم از نظر زمانی معاصر انقلاب است (اولین رومانتیکهای انگلیسی انقلاب فرانسه را میستایند) و هم مخالف عصر خویش.
ناتورالیسم
به گفته دیدرو Diderot در قرن هجدهم، ناتورالیستها کسانی هستند که «حرفهشان مشاهده دقیق طبیعت و یگانه آیینشان آیین طبیعت است.» دیدرو نمیتوانست روش خاص خود را بهتر از این توصیف کند. او که مانند هر فیلسوف دیگری در آرزوی شرح و توصیف طبیعت و انسان از طریق استدلال بر پایه تجربه بود، هر چیز فوقطبیعی را رد میکرد.
رومانتیسم
کلمه رومانتیک که از قرن هفدهم در انگلستان در مورد تعبیرات شاعرانه به کار میرفت، از سال ۱۶۷۶ وارد فرانسه شد. مدت زیادی مترادف با Pittoresque (خیالانگیز) و Romanesque (افسانهای) به کار برده میشد و تا سال ۱۷۷۵ به معنی امروزی به کار نرفت.
رومانتیسم، از یک لحاظ، همان راهی را میرفت که در آینده رئالیسم میبایست با ثبات و استحکام در آن قدم نهد: یعنی به جای تشریح دنیای مجردی که اشکال و رنگهایش در پشت پردهای از قواعد محدود و عرف ادبی در هم ریخته باشد، دنیایی را تصویر میکرد که دارای اشکال و رنگهای واقعی بود و از گذشته تاریخی یا دوره معاصر الهام میگرفت. ولی در راه رسیدن به اوج این هدف، دو مانع وجود داشت: نخست جنبه «درونی» رومانتیسم و دخالت احساسات خود نویسنده در تجسم دنیای خارج، دوم تسلط تخیل بر واقعیت و تحتالشعاع قرار دادن آن. رئالیسم این دو جنبه مکتب رومانتیک را در هم شکسته و دور انداخته است. یعنی رئالیسم را باید پیروزی حقیقت واقع بر تخیل و هیجان شمرد. این مکتب ادبی بیشتر از این لحاظ حائز اهمیت است که مکتبهای متعدد بعدی نتوانستهاند از قدر و اعتبار آن بکاهند و بنای رماننویسی جدید و ادبیات امروز جهان بر روی آن نهاده شده است.
رومانتیسم اجتماعی
از سال ۱۸۱۵ تا ۱۸۵۰، در اطراف نویسندگان رومانتیک، عده زیادی فیلسوف، جامعهشناس، مورخ و منتقد وجود داشتند که اغلب تمایلات رومانتیکها را تأیید میکردند، ولی گاهگاه نظریاتی اظهار میداشتند که بکلی با عقاید رومانتیکها مخالف بود. حتی بعضی از آنها، بخصوص رماننویسها، از رومانتیسم کنارهگیری میکردند و طوری مینوشتند که گویی از چنین مکتبی خبر ندارند.
در این میان، رومانتیسم احساساتی خود به خود شکست میخورد و رومانتیسم اجتماعی رواج مییافت. زیرا پس از سقوط امپراطوری ناپلئون، بعضی از نویسندگان میخواستند کاری کنند که بتوانند نظام اجتماعی را تغییر دهند. اغلب این نویسندگان رومانتیک بودند ولی فرق آنها با رومانتیکهای احساساتی این بود که «فرد» را بر «جمع» ترجیح نمیدادند. برعکس، همه آنها یا سوسیالیست و یا متمایل به سوسیالیسم بودند و عقیده داشتند که بینظمیهای اجتماعی از این رو تولید میشود که اقلیت کوچکی ثروت کشور را در دست خود جمع میکند و به اکثریت مردم اجحاف روا میدارد. میگفتند در یک اجتماع خوب و منظم، وظیفه دولت این است که تساوی مالکیت و ثروت را حفظ کند. ولی این عده، اغلب رومانتیک بودند زیرا میخواستند اجتماع آینده را نه به شیوه علمی و عملی، بلکه از روی تخیلات خود بنیاد نهند.
رئالیسم
رئالیسم در درجه اول بهصورت کشف و بیان واقعیتی تعریف میشود که رومانتیسم یا توجهی به آن نداشت و یا آن را مسخ میکرد. در دوره سلطه علم، رمان نمیتواند وجود خود را توجیه کند مگر با کنار گذاشتن وهم و خیال و توسل به مشاهده. همه آن چیزهایی که در رومانتیسم، چیزی غیر واقعی را جایگزین واقعیت میکرد: (از قبیل ماوراالطبیعه، فانتزی، رویا، افسانه، جهان فرشتگان، جادو و اشباح) حق ورود به قلمرو رئالیسم ندارند.
البته توجه به سرزمینهای دیگر و به زمانهای دیگر (سفر در مکان و سفر در زمان) که از مشخصات رومانتیسم بود، هیچکدام از ادبیات رئالیستی حذف نشدهاند. اما جای خیالبافی درباره سرزمینهای دوردست را سفر واقعی و مشاهده آن سرزمینها گرفته است. ادبیات رئالیستی طبعاً موضوع خود را جامعه معاصر و مسائل آن قرار میدهد: یعنی چنین جامعهای وجود دارد و اثر ادبی را مجبور میسازد که به بیان و تحلیل آن بپردازد.
نویسنده رئالیست به هیچوجه لزومی نمیبیند که فرد مشخص و غیرعادی و یا عجیبی را که با اشخاص معمولی فرق دارد به عنوان قهرمان داستان خود انتخاب کند. او قهرمان خود را از میان مردم و از هر محیطی که بخواهد گزین میکند و این فرد در عین حال نماینده همنوعان خویش و وابسته به اجتماعی است که در آن زندگی میکند. این فرد ممکن است نمونه برجسته و مؤثر یک عده از مردم باشد ولی فردی مشخص و غیرعادی نیست. مثلاً وقتیکه نویسنده رئالیست میخواهد جنگ را موضوع کتاب خود قرار دهد، هیچ شکی نیست که در انتخاب قهرمان، افسر جزء یا سرباز را بر فرمانده لشکر ترجیح میدهد، زیرا آن سرباز به میدان جنگ خیلی نزدیکتر است و تأثیرات آن محیط در او خیلی بیشتر از فرمانده است. علت تمایل بارزی که رئالیستها به افراد «کوچک و بیاهمیت» نشان میدهند همین است.
در مورد موضوع اثر نیز نویسنده رئالیست به هیچوجه خود را مجبور نمیبیند که مثل رومانتیکها عشق را موضوع رمان قرار دهد. زیرا در نظر نویسنده رئالیست عشق نیز پدیدهای است مانند سایر پدیدههای اجتماعی و هیچ رجحانی بر آنها ندارد. چه بسا نویسنده رئالیست کتابی بنویسد که در آن کلمهای از عشق وجود نداشته باشد و در عوض از مسائل دیگری بحث شود که اهمیت آنها خیلی بیشتر از عشق است. همچنین حوادث تصادفی دور از واقع و بیتناسب در آثار رئالیستی دیده نمیشود. مثلاً کسی به شنیدن یک نصیحت تغییر اخلاق و روحیه نمیدهد یا کسی از عشق دیگری نمیمیرد. وحدت مصنوعی در آنها وجود ندارد، بلکه وقایع آنها تعدادی حوادث عادی و چه بسا حقایق آشفتهای است که پشت سر هم اتفاق میافتد. ولی نویسنده رئالیست میکوشد که با استفاده از تأثیر محیط و اجتماع خارج و وضع روحی قهرمانان خود، روابط طبیعی را که در لابلای حوادث وجود دارد، نشان دهد.
نویسنده رومانتیک وقتیکه میخواهد صحنه داستان خود را نشان دهد، کاری به واقعیت ندارد. بلکه آن صحنه را بنا به وضعی که به داستان خود داده است، میسازد و کاری میکند که آن صحنه نیز در خواننده احساساتی مؤثر افتد و نفوذ نوشته او را بیشتر سازد. ولی نویسنده رئالیست از تشریح صحنهها به هیچوجه چنین خیالی ندارد. بلکه صحنهها را بدین قصد تشریح میکند که خواننده از شناختن آن صحنهها بیشتر با قهرمانان و وضع روحی آنها آشنا شود.
رئالیسم قرن نوزدهم بر پایه یک پیشفرض اصلی قرار گرفته بود که مشخصه اصلی آن شمرده میشد: دنیا شناختی است و در نتیجه، قابل شرح و بیان و تعلیم دادن. رماننویس، یگانه وظیفهای که برای خود قائل بود بیان روشن و صریح واقعیت بود و این واقعیت نیز واقعیت عظیم و کلی قرن و تحولی که تحرک قرن در جوامع ایجاد میکرد (از قبیل اثرات صنعتی شدن، همگانیسازی رسانهها و از خودبیگانگی) نبود. بلکه رماننویس به تحلیل خرده داستانها، ماجراهای شخصی و درونی موجودات و عملکردهایی که به حساب ماجراهای علمی و فرهنگی جدید گذاشته میشد اکتفا میکرد. بالزاک شرح میداد که ورشکستگی چیست و یا چاپخانه چگونه میگردد؟ و زولا لوکوموتیو را که آخرین پیشرفت صنعتی قرن بود، شرح میداد. این دو نفر که بیشتر از دیگران، بالاتر و دورتر را میدیدند، میخواستند به علم روزگارشان توجه داشته باشند و میکوشیدند که اثر خود را در کالبد یک ساختار علمی قرار دهند.