آرمان آرین، از نویسندگان برجسته معاصر، در دهم آبان ۱۳۶۱ در تهران به دنیا آمد. او در زمینه پژوهشگری و نویسندگی فعالیت دارد و در سن ۱۸ سالگی وارد دانشکده سینما و تئاتر شد. وی مدرک فوقلیسانس خود را از دانشگاه هنر تهران دریافت کرده است. سبک نوشتاری او شامل آثار اسطورهای، ماورایی، معنوی و فانتزی است.
آرین با خلق نخستین تریلوژی خود، «پارسیان و من»، به دنیای ادبیات معرفی شد و جوانترین برنده جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران گردید. علاوه بر دریافت جوایز ملی متعدد، او در سال ۲۰۰۸ با دریافت لوح تقدیر از سی و یکمین کنگره بینالمللی کتاب برای نسل جوان دانمارک، به فهرست افتخار این کنگره وارد شد.
رمان سهگانه «پارسیان و من»، بازآفرینی اخلاقی شاهنامه فردوسی است که با الهام از ساختار تریلوژی، برشهایی از سه دوره اسطوره، حماسه و تاریخ ایران را روایت میکند. جلد نخست این کتاب، «کاخ اژدها»، به داستان ضحاک ماردوش (آژیدهاک) میپردازد. جلد دوم، «راز کوه پرنده»، به پهلوانی رستم و شرح هفتخوان او در قالب رمانی جذاب میپردازد، و کتاب سوم، «رستاخیز»، داستان کوروش بزرگ را روایت میکند.
سایر آثار آرمان آرین نیز مانند تریلوژی «پارسیان و من» ریشه در فرهنگ و اساطیر کهن ایرانی دارند، چرا که آرین بازگشت به فرهنگ ایرانی و بازسازی آن را نیاز امروز جامعه ایرانی در جهانی پرهیاهو میداند. او در مورد داستانهایش معتقد است: «اگر قصد فعالسازی تخیل در کودکان و نوجوانان را داریم، ابتدا باید در خودمان آن را فعال کنیم. من فکر میکنم نویسنده یا هنرمندی که تخیل خیالانگیزی و تصورش ناقص است، هرگز نمیتواند اثری بوجود آورد که موجب تخیل و خیالانگیزی در دیگران شود.»
آرین همچنین سهگانه دیگری را منتشر کرده است که یکی از آنها تابستان امسال چاپ شده و زندگی پیامبران را در قالب فانتزی و جذاب توصیف کرده است. نام این کتاب «آینده کهن» است.
قسمتی از کتاب اول «آینده کهن»
در بازار شعیب، درست در همان لحظه که بساط دلالان بازار مدین را در هم میریخت، به این جمله اندیشید و در دل تکرار کرد: «آیا صبح نزدیک نیست؟» و این بار در برابر گزمههایی که برای دستگیریاش به بازار ریخته بودند، عرقریزان به پسسکوئی پناه گرفت و فریاد زد: «لعنت خدا بر شما دزدان خوشظاهر شهری که این دیار را با گرانفروشی و نزولخواریتان از درون پوساندهاید! چشم باز کنید! عذاب خدا بر شهرمان کمین کرده و او همین حالا به دقت مشغول حسابرسی شماست… میفهمید؟!» (آینده کهن، روایت شب نخست، صفحه ۱۵۷)
قسمتی از کتاب «پارسیان و من»
پرسیدم: «کاج اپساخوموگ؟!» ایرج زمزمه کرد: «در پس دشت آن سوی رود، دژ ماردوشان است. کاخ اپساخوموگ ارباب مادوشان، در این دشت میان آن دژ قرار دارد.» خیس آب شده بودیم. زمین گل و شل بود و اسب ایرج با نهایت سرعتی که میتوانست، امتداد رود را طی کرد و ما دقیقهای بعد، کاوه را روی اسب سیاهش دیدیم که با لباسهای کهنه آهنگری و شمشیر بر کمر، مانند کوه نشسته بود و پیش میرفت. وقتی به او رسیدیم، با خونسردی به ما نگاه کرد و حتی ذرهای از سرعتش کم نکرد و زمزمه کرد: «شما باید در خانه باشید… برگردید!» ایرج چون شاهزادهها بادی به غبغبش انداخت و در کنار کاوه به راهش ادامه داد و گفت: «من پسر آفریدون، سرور تو هستم! و میخواهم که در کنارت حضور داشته باشم!» کاوه پرسید: «اردشیر چطور؟! او هم پسر آفریدون است؟» ایرج بیآنکه کوتاه بیاید، ادامه داد: «خیر! او دستیار و معاون من است و من تشخیص دادم که او هم بیاید!» لبخندی در صورت کاوه درخشید و با جدیت و خشم گفت: «خوب گوش کن شاهزاده کوچک! آنجا جای ترسناکی است. بنابراین شما همین حالا برمیگردید!» (پارسیان و من، کتاب اول: کاخ اژدها، صفحه ۸۲-۸۳)