اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

بچه مردم (جلال آل احمد)

تاریخ انتشار:

13 شهریور 1399

زمان تخمینی مطالعه:

13 دقیقه

آذر فیروزی راد

نویسنده در مجله داستان نویس نوجوان

جلال آل احمد (۱۳۰۲-۱۳۴۸)، نویسنده و روشنفکر برجسته ایرانی، با آثارش به مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی ایران پرداخت. او با سبکی واقع‌گرایانه و نقادانه، به بررسی مشکلات جامعه از جمله فقر، نابرابری و هویت ملی پرداخت. در این داستان، آل احمد روایت مادری را به تصویر می‌کشد که تحت فشار شرایط دشوار، تصمیم به رها کردن فرزندش می‌گیرد. او ابتدا با خود عهد می‌کند که با فرزندش مهربان باشد، اما در لحظه‌ای حساس و پس از یک بحران عاطفی، تصمیم به ترک کودک می‌گیرد و با احساس گناه و سرگشتگی از صحنه دور می‌شود. این داستان بیانگر پیچیدگی‌های درونی انسان و مواجهه با تصمیمات سخت است.

بخوانید: جلال آل احمد کیست؟


خوب، من چه می‌توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود، مال شوهر قبلیم بود که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود، چه می‌کرد؟ خوب، من هم می‌بایست زندگی می‌کردم. این شوهرم هم طلاقم می‌داد، چه می‌کردم؟ ناچار بودم بچه را یک‌جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش‌بسته مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمی‌رسید. نه جایی را بلد بودم، نه راه چاره‌ای می‌دانستم. نه اینکه جایی را بلد نبودم، می‌دانستم می‌شود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به جای دیگری سپرد، ولی از کجا که بچه مرا قبول می‌کردند؟ از کجا می‌توانستم مطمئن باشم که معطلم نمی‌کنند و آبرویم را نمی‌برند و هزار اسم روی خودم و بچه‌ام نمی‌گذارند؟ از کجا؟ نمی‌خواستم به این صورت‌ها تمام شود.

همان روز عصر هم وقتی کار را تمام کردم و به خانه برگشتم و آنچه را که کرده بودم برای مادرم و دیگر همسایه‌ها تعریف کردم، نمی‌دانم کدام‌یکشان گفت: «خوب زن، می‌خواستی بچه را ببری شیرخوارگاه بسپری، یا ببریش دارالایتام….» نمی‌دانم دیگر کجاها را گفت. ولی همان وقت مادرم به او گفت که «خیال می‌کنی راهش می‌دادند؟ هه!»

من با وجود اینکه خودم هم به فکر این کار افتاده بودم، اما آن زن همسایه‌مان وقتی این را گفت، باز دلم هری ریخت پایین و به خودم گفتم: «خوب زن، تو هیچ رفتی که راهت ندهند؟» و بعد به مادرم گفتم: «کاشکی این کار را کرده بودم.» ولی من که سررشته نداشتم. من که اطمینان نداشتم راهش بدهند. آن‌وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی دلم ریخت. همه شیرین‌زبانی‌های بچه‌ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و جلوی همه در و همسایه‌ها زارزار گریه کردم. اما چقدر بد بود. خودم شنیدم یکیشان زیر لب گفت: «گریه هم می‌کند! خجالت نمی‌کشد!…»

باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم می‌گفت. من که اول جوانیم است، چرا برای یک بچه این‌قدر غصه بخورم؟ آن‌هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی‌کند. حالا خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا چهار تا بزایم. درست است که بچه اولم بود و نباید این کار را می‌کردم، ولی خوب، حالا که کار از کار گذشته است. حالا دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار می‌کرد، راست هم می‌گفت، نمی‌خواست پس‌افتاده یک نره‌خر دیگر را سر سفره‌اش ببیند.

خود من هم وقتی کلاهم را قاضی می‌کردم، به او حق می‌دادم. خود من آیا حاضر بودم بچه‌های شوهرم را مثل بچه‌های خودم دوست داشته باشم و آن‌ها را سربار زندگی خودم ندانم؟ آن‌ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب، او هم همین‌طور. او هم حق داشت که نتواند بچه مرا، بچه مرا که نه، بچه نره‌خر دیگر را (به قول خودش) سر سفره‌اش ببیند.

در همان دو روزی که به خانه‌اش رفته بودم، همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت کردیم. یعنی نه اینکه خیلی حرف زده باشیم، او باز هم راجع‌به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم: «خوب، می‌گی چه‌کار کنم؟»

شوهرم چیزی نگفت؛ قدری فکر کرد و بعد گفت: «من نمی‌دونم چه‌کار کنی، هر جور خودت می‌دونی بکن. من نمی‌خوام پس‌افتاده یه نره‌خر دیگر را سر سفره خودم ببینم.»

راه و چاره‌ای هم جلو پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من نیامد. مثلاً با من قهر کرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود، ولی با من قهر کرده بود. خودم می‌دانستم که می‌خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یکسره کنم. صبح هم که از در خانه بیرون می‌رفت، گفت: «ظهر که میام، دیگه نباس بچه رو ببینم، ها.» و من تکلیف خودم را از همان وقت می‌دانستم. حالا هر چه فکر می‌کنم، نمی‌توانم بفهمم چطور دلم راضی شد، ولی دیگر دست من نبود.

چادر نمازم را به سرم انداختم، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه‌ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می‌رفت. بدی‌اش این بود که سه سال عمر، صرفش کرده بودم، این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود، همه شب بیدار ماندن‌هایش گذشته بود و تازه اول راحتی‌اش بود. ولی من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پا‌به‌پایش رفتم. کفشش را هم پایش کرده بودم، لباس خوب‌هایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبی کوچولو که همان اواخر، شوهر قبلیم برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش می‌کردم، این فکر هم به سرم می‌زد که «زن، دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می‌کنی؟» ولی دلم راضی نشد. می‌خواستمش چه‌کار کنم؟ چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچه‌دار شدم، برود و برایش لباس بخرد.

لباسش را تنش کردم، سرش را شانه زدم، خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگه داشته بودم و آهسته قدم برمی‌داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم که تندتر بیاید. آخرین دفعه‌ای بود که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه می‌بردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم: «اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم می‌خرم.» یادم است آن روز هم مثل روزهای دیگر هی از من سؤال می‌کرد.

یک اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتی زمینش گذاشتم، گفت: «مادَل، دسِس اوخ سُده بودِس»

گفتم: «آره جونم، حرف مادرشو نشنید، اوخ شده.»

تا دم ایستگاه ماشین آهسته‌آهسته می‌رفتم. هنوز اول وقت بود و ماشین‌ها شلوغ بود و من شاید نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین آمد. بچه‌ام هی ناراحتی می‌کرد و من داشتم خسته می‌شدم. از بس سؤال می‌کرد، حوصله‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت: «پس مادَل، چطور سُدِس؟ ماسین که نیومدِس. پس بلیم قاقا بخلیم.»

و من برایش گفتم که الان خواهد آمد و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم، قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم، بچه‌ام باز هم حرف می‌زد و هی می‌پرسید. یادم است یک‌بار پرسید: «مادل، تُجا میلیم؟»

من نمی‌دانم چرا یک‌مرتبه بی‌آنکه بفهمم، گفتم: «می‌ریم پیش بابا؟»

بچه‌ام کمی به صورتم نگاه کرد، بعد پرسید: «مادَل تُدوم بابا؟»

من دیگر حوصله نداشتم، گفتم: «جونم چقدر حرف می‌زنی. اگه حرف بزنی برات قاقا نمی‌خرم‌ها.»

حالا چقدر دلم می‌سوزد! این جور چیزها بیشتر دل آدم را می‌سوزاند. چرا دل بچه‌ام را در آن دم آخر این‌طور شکستم؟

از خانه که بیرون آمدیم، با خودم عهد کرده بودم که تا آخر عصبانی نشوم، بچه‌ام را نزنم، فحشش ندهم، باهاش خوش‌رفتاری کنم. ولی چقدر حالا دلم می‌سوزد! چرا این‌طور ساکتش کردم؟ بچه‌کم دیگر ساکت شد و با شاگرد شوفر که برایش شکلک در می‌آورد حرف می‌زد، اما من نه به او محل گذاشتم نه به بچه‌ام که هی رویش را به من می‌کرد و گرم اختلاط و خنده شده بود.

میدان شاه گفتم نگه دارد و وقتی پیاده می‌شدم، بچه‌ام می‌خندید. میدان شلوغ بود و اتوبوس‌ها خیلی بودند و من هنوز وحشت داشتم که کارم را بکنم. مدتی قدم زدم، شاید نیم ساعت شد. اتوبوس‌ها کمتر شدند. آمدم کنار میدان، ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه‌ام دادم. هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می‌کرد، هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمی‌دانستم چطور حالیش کنم. آن طرف میدان یک تخمه‌کدویی داد می‌زد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم: «بگیر … برو قاقا بخر ببینم بلدی خودت بری بخری؟»

بچه‌ام نگاهی به پول کرد و بعد به من گفت: «مادل، تو هم بیا بلیم.»

من گفتم: «نه، من این‌جا وایسادم، تورو می‌پایم برو ببینم خودت بلدی بخری؟»

بچه‌ام باز هم به پول نگاه کرد، مثل این‌که دودل بود و نمی‌دانست چطور باید چیزی بخرد. تا به حال همچین کاری یادش نداده بودم. بِر بِر نگاهم می‌کرد، عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد، نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچه‌ام رفت، من فرار کردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر که جلو در و همسایه از زور غصه گریه کردم، هیچ‌وقت این‌طور دلم نگرفت و حالم بد نشد.

نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود! بچه‌ام سرگردان مانده بود و مثل این‌که هنوز می‌خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگه داشتم. یک‌بار دیگر تخمه‌کدویی را نشانش دادم و گفتم: «برو جونم، این پول را بهش بده، بگو تخمه بده. همین، برو باریکلا.»

بچه‌کم تخمه‌کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می‌خواست بهانه بگیرد و گریه کند، گفت: «مادل، تخمه نمی‌خام، تیسمیس می‌خام.»

من داشتم بیچاره می‌شدم. اگر بچه‌ام یک‌خرده دیگر معطل کرده بود، اگر یک‌خرده گریه کرده بود، حتماً منصرف شده بودم. ولی بچه‌ام گریه نکرد. عصبانی شده بود، حوصله‌ام سر رفته بود، سرش داد زدم: «کیشمیش هم داره، برو هرچه می‌خواهی بخر. برو دیگه.» و از روی جوی کنار پیاده‌رو بلندش کردم و روی آسفالت وسط خیابان گذاشتم، دستم را به پشتش گذاشتم و یواش هولش دادم و گفتم: «ده برو دیگه، دیر می‌شه.»

خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته‌ها اتوبوسی و درشکه‌ای پیدا نبود که بچه‌ام را زیر بگیرد. بچه‌ام دو سه قدم که رفت، برگشت و گفت: «مادل، تیسمیس هم داله؟»

من گفتم: «آره جونم، بگو ده شاهی کیشمیش بده.» و او رفت. بچه‌ام به وسط خیابان رسیده بود که یک‌مرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم و بی‌اینکه بفهمم چه می‌کنم، خودم را وسط خیابان پرتاب کردم و بچه‌ام را بغل زدم و توی پیاده‌رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس‌نفس می‌زدم. بچه‌کم گفت: «مادَل، چطو سّدس؟»

گفتم: «هیچی جونم، از وسط خیابان تند رد می‌شی، تو یواش می‌رفتی، نزدیک بود بری زیر هوتول.» این را که می‌گفتم، نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. بچه‌ام همان‌طور که زیر بغلم بود گفت: «خوب مادل، منو بزال زمین، این دفعه تند میلم.»

شاید اگر بچه‌کم این حرف را نمی‌زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده‌ام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشم‌هایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم. بچه‌کم را ماچ کردم، آخرین ماچی بود که از صورتش برمی‌داشتم. ماچش کردم، و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم: «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه‌ام تندتر رفت. قدم‌های کوچک را با عجله برمی‌داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهاش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آن طرف خیابان که رسید، برگشت و نگاهی به من انداخت. من دامن‌های چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می‌افتادم. همچه که بچه‌ام چرخید و به طرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد. درست است که نمی‌خواستم بفهمد من دارم در می‌روم، ولی برای این نبود که سر جایم خشکم زد. مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم، خشکم زده بود و دست‌هایم همان‌طور زیر بغل‌هایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم، همان شوهر سابقم، و کندوکاو می‌کردم و شوهرم از در رسید، درست همان‌طور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم، سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچه‌ام دوباره راه افتاده بود که به تخمه‌کدویی برسد. کار من تمام شده بود، بچه‌ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشته‌ام؟

آخرین باری که بچه‌ام را نگاه کردم، درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می‌کردم. درست مثل یک بچه تازه‌پا و شیرین مردم به او نگاه کردم. درست همان‌طور که از نگاه کردن به بچه مردم می‌شود حظ کرد، از دیدن او حظ کردم و به‌عجله لای جمعیت پیاده‌رو پیچیدم. ولی یک‌دفعه به وحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود و سر جایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. از این خیال موهای تنم راست ایستاد و من تندتر کردم. دو تا کوچه پایین‌تر، خیال داشتم توی پس‌کوچه‌ها بیندازم و فرار کنم.

به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم که یکهو، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد. مثل این‌که الان مچ مرا خواهند گرفت، تا استخوان‌هایم لرزید. خیال می‌کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می‌پاییده توی تاکسی پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است که مچ دستم را بگیرد. نمی‌دانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم و وارفتم. مسافرهای

تاکسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می‌رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی‌اینکه بفهمم و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر کرد و راه افتاد و چادر من لایِ درِ تاکسی مانده بود.

وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم، چادرم را از لای آن بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم.

دیدگاه‌ها

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *