جمال میرصادقی، نویسنده معاصر ایرانی، به خاطر نثر روان و تصویرسازیهای دقیقش شناخته شده است. داستان «آن شب که برف میبارید» یکی از آثار اوست که در آن به توصیف شب برفی و سردی میپردازد که در آن شخصیتها با مشکلات و نگرانیهای خود دست و پنجه نرم میکنند. این داستان به شکل احساسی و دقیق به نمایش در میآورد که چگونه فشارهای زندگی و احساسات درونی افراد، به ویژه در شرایط دشوار، میتواند بر تعاملات و تصمیمات آنها تأثیر بگذارد. در این شب سرد، شخصیتها با چالشهای خود مواجه میشوند و نویسنده با تصویرسازیهای زنده و توصیفهای عمیق، به تحلیل روابط و مشکلات انسانی میپردازد.
بخوانید: جمال میرصادقی کیست؟
حاج آقایم خانه بزرگتری خریده بود. از ظهر مشغول جمع کردن اسبابها بودیم تا فردا به خانه نو اسبابکشی کنیم. مادرم فرمان میداد، داد میزد و با شکم سنگین و برآمدهاش از این اتاق به آن اتاق میرفت و پردهها را از دیوار میکشید، فرشها را با کمک ماشاءالله جمع میکرد، ظرفها را روی هم میبست و ماشاءالله تندتند آنها را به حیاط میبرد و به دو برمیگشت. مادرم چادرش را دور کمرش پیچیده بود و موهایش به هم ریخته بود و صورتش را ورق نازکی از گرد و خاک پوشانده بود.
حاج آقا سر و پا برهنه در حرکت بود، با هیکل سنگین و چاقش هِن و هِن میکرد و اسبابها و بستهبندیها را یکییکی از دست ماشاءالله میگرفت و توی حیاط میچید. ماشاءالله در فاصله مادرم و حاج آقایم مثل توپی میرفت و برمیگشت. صورت سرخ و پفآلودش که مثل لاستیک توی پر بادی بود، سرختر و پربادتر شده بود؛ نفسنفس میزد و از پلهها بالا و پایین میرفت و اسبابها و خرت و خورتها را توی حیاط میبرد و صدای مادرم پشت سر او بلند بود:
ــ «ماشاءالله، میز را بذار گوشه حیاط…»
ــ «ماشاءالله، سری به آشپزخانه بزن، ببین چراغ خوراکپزی دود نزنه.»
ــ «ماشاءالله، بدو نون بگیر.»
و فریاد حاج آقایم از طرف دیگر به دنبالش بود:
ــ «ماشاءالله، کجا رفتی؟… ماشاءالله…»
ــ «ماشاءالله، بیا سر صندوقها بگیر…»
ــ «ماشاءالله، ده وانسا… بجُم بینم…»
هوا تاریک شده بود و چراغ گردسوز را روشن کرده بودیم. زیر کرسی لمیده بودم و گرمای کرسی مثل خمیر لزجی دور تنم چسبیده بود و لخت و بیخیال کرده بود. صدای پای ماشاءالله را که روی پلهها میپیچید، میشنیدم؛ تند و پیاپی میرفت و میآمد و دستهای یخکردهاش را با دهان «ها» میکرد و نفسنفس میزد و اسبابها را به کول میکشید و توی حیاط میبرد.
بیش از یک ماه نبود که خانه شاگردی ما را میکرد. چند سالی از من بزرگتر بود. مادرم میگفت پانزدهشانزده سال بیشتر ندارد، اما با آن هیکل بزرگ و قلچماقی که داشت، به نظر من یک مرد حسابی به شمار میآمد و وقتی خودم را با او میسنجیدم، فکر میکردم که ده پانزده سال دیگر هم به پای هیکل درشت و استخواندارش نخواهم رسید. صورتی پهن و تر و تازه داشت و مثل سینی ورشو گرد و براق بود. لبخندی همیشه توی صورتش جستوخیز میکرد؛ هر تعریفی که از ما میشنید و هر کار خوب و تمیزی که میکرد و هر پیروزی که به دست میآورد، کلی خوشحال میشد و لبخند خود را مثل بچه سوسکی توی صورتش ول میداد. روزهایی که تازه به خانه ما آمده بود، مادرم از خِنگی و کارهای خرکی او پاک کلافه شده بود و با حاج آقایم دعوا داشت:
ــ «رفتی از کدوم طویله اینو ورداشتی آوردی؟ مثله یه گاو میمونه… هیچی سرش نمیشه… صد رحمت به گاو… نوکر بیمزد و مواجب از این بهتر نمیشه…»
حاج آقایم میگفت:
ــ «زیاد جوش نزن… یواش… یواش راه میافته. تا حالا کسی رو نداشته که بهش چیز یاد بده… خودرو بار آمده… شرط میبندم همچین بهش محتاج بشی که حالا فکرش هم نکنی… آن وقت هم سادگی خودش یه حسنشه… میخواستی یکی رو میرفتم و میآوردم که هم دزد باشه هم هیز؟ سر هفته چیزی ورداره و بزنه به چاک؟…»
دستگیرم شده بود که حاج آقایم برای اینکه مادرم را آرام کند، این حرفها را به او میزند و گرنه خودش از پرخوری ماشاءالله خیلی بیشتر از مادرم پکر بود.
ماشاءالله به اندازه دو تای ما غذا میخورد. روزهای اول آنقدر دهانش صدا میداد و تندتند غذا میخورد و سر سفره هول میزد که ما از خنده رودهبر میشدیم. مادرم میگفت:
ــ «مثل از قحطی برگشتهها میمونه… یواشتر پسر، مگه کسی جلو تو گرفته؟…»
هر چه جلوش میگذاشتند با اشتها میبلعید و ته بشقابش را مثل گربه پاک میکرد و از جا بلند میشد و خدا را شکر میکرد. روزهای بعد محبت خودش را توی دل همه ما جا کرد.
ماشاءالله کارهای خانه را میکرد، ظرفها را میشست، حیاط را جارو میکرد، باغچهها و گلدانها را آب میداد، رسیدگی به گلها و سبزیها را بیش از هر کاری دوست میداشت و وقت بیشتری برای آن صرف میکرد. روزی چند بار به میدان میرفت و خرید میکرد، ظهرها ناهار حاج آقایم را به دکان میبرد و صندوقها را به دوش میگرفت و به خانه میآورد.
حاج آقایم دکان صندوقسازی داشت. چون دکانش گنجایش همه یخدانها و صندوقهایی را که میساخت نداشت، یخدانها و صندوقهای خوشساخت و قیمتیتر را به خانه میآورد و وقتی مشتری برایش پیدا میشد، میفرستاد آنها را میبرد یا صندوقها و یخدانها همچنان توی خانه میماند تا عید میشد و همهشان به فروش میرفت.
حالا ده پانزده تا از آن قیمتیهایش که از چرم اعلا و منقش و رنگآمیزی شده و چوب گردو درست شده بود، توی خانه ما بود. حاج آقایم هر وقت چشمش به آنها میافتاد، چشمک میزد و میگفت:
ــ «همین عیدی همش به فروش میره… خودش کلی سرمایه است… و مثل پدری که بچهاش را نوازش کند، دست بر آنها میکشید و از یکی به طرف دیگری میرفت.» از وقتی که ماشاءالله توی خانه ما آمده بود، سپر بلای من شده بود. هر کار بدی که میکردم به گردن او میانداختم. ماشاءالله کتکها را به جای من میخورد و دم نمیزد. به هر کاری دلم میخواست واش میداشتم. طناب دور گردنش میبستم و میگفتم روی چهار دست و پا دنبال من بیاید و عوعو کند. بر پشتش سوار میشدم و پا به پهلویش میزدم و «هین لامصب صاحاب…» میگفتم و از او سواری میگرفتم. به هر کاری به رضا و رغبت تن میداد و همیشه ساکت بود و خندان.
یک ماه پیش، وقتی رفته بودیم به ده پیش عمه سکینهام، ماشاءالله را با خودمان آورده بودیم. به خاطر میآورم که حاج آقایم به پدر پیر و شکستهاش گفت:
ــ «یه دو سالی زیر دست خودم تربیتش میکنم؛ بعدش هم که کمی بیشتر عقلرس شد، میبرمش دکان بر دست خودم… آنوقت اگر عرضه و قابلیتش را داشته باشد و راه و رسم کار خوب دستش آمده باشد، یه دکان تو سبزهمیدان وا میکنم، مایه بهش میدهم که برای خودش کاسبی کند و یه کسی بشود…»
پدر پیر مثل کلاغی که جلو قالب صابونی بنشیند و نوک بزند، یکریز سرش را به طرف دهان حاج آقایم پایین و بالا میبرد، همهاش به نظرم میرسید که سرش توی دندانهای درشت و تیز بیرون زده حاج آقایم فرو میرود و آنها به هم دیگر میچسبند، سر آن به دهان این.
همهاش میگفت:
ــ «ماشاءالله غلام شماست… کوچیک شماست… اختیار دارش شمائین… خدا عوضتان بده… خدا بچههایتان را از آب و آتش حفظ کند… خدا همیشه به آقایی نگهتان دارد… هر کاری در حقش بکنید، از خدا عوض میگیرید… گاس زیر دست با قابلیت شما برای خودش یه کسی بشود… مثل پسر مش جعفر عطار که حالا تو شهر خانه و زندگی بهم زده و هیچکی را دیگه نمیشناسد، بختش بلند باشد…»
مادر ماشاءالله بچهاش را شیر میداد و با چشمهای درشت و غمزدهاش به ما نگاه میکرد و ساکت بود.
حاج آقایم گفت:
«راستش خودتان میدانید نون درآوردن تو این روزگار چقدر سخته و هیچکی دلش نمیخواهد یه نونخور زیادی برای خودش درست کنه…
ــ خودتان بهتر میدانید یکی مثل ماشاءالله تا بیاید دست راست و چپش را بشناسد و کمک حال آدم بشود، خیلی کار دارد… لباس میخواهد… غذا میخواهد… کفش میخواهد… پول حمام میخواهد… پول سلمانی میخواهد… خوب، اگر فکرش را بکنید، اینها خودش خیلی خرج برمیدارد که ماشاءالله مدتی مواجب نداشته باشد… اما برای اینکه هم خدا را از خودم خوشنود کنم و هم شما را… ای… سالی یه چیزی میدهم برایتان بیاورند ده… یه پیت روغنی… برنجی… چند جفت کفش… (حاج آقایم به بچههای قد و نیمقدی که جلو ما میپلکیدند و پا برهنه بودند، اشاره کرد) بعدش هم که ماشاءالله کارآمد شد، پولهایش را خودم جمع میکنم و براش مایه میکنم و میدهم کاسبی کند… دیگه حرفی مونده بزنین؟… پسرتان برای خودش چند سال دیگر یه کسی میشود…»
پدر پیر کلاغوار به جلو به طرف دهان حاج آقایم خم شد و چشمهایش برق افتاد و گفت:
ــ «اگر قرار بر این باشد که چند سال دیگر ماشاءالله یه کسی بشود چه حرفی داریم حاجیآقا… اما میدانید حاجیآقا… زندگی سخته… ماشاءالله اینجا که باشد باز هم میتواند کمک کارم باشد… نمیدانید حاجیآقا، چه پسر کاری و حرفشنوئیه، از هیچ کاری روگردان نیست… میدانید، حاجیآقا، سقف اتاق من چکه میکند، یه پولی برای مرمتش میخواهد که ندارم… آنوقت هم خودتان میبینید، یه زیرانداز نداریم بندازیم روش بشینیم…»
بعد با حاج آقایم مدتی حرف زدند و پدر پیر سرش را کلاغوار به طرف حاج آقایم پایین آورد و بالا برد تا موقعی که حاج آقایم گفت:
ــ «خوب… خوب… اگر اینطور باشد، من حرفی ندارم.»
آنوقت به نظرم رسید که پیشانی پیرمرد توی دندانهای حاج آقایم فرو رفت و حاج آقایم و پیرمرد به هم چسبیدند. وحشتم گرفت، سرم را جلو بردم و نگاه کردم. جلو چشمهایم دست حاج آقایم بالا آمد و توی جیبش رفت و کیفش را بیرون آورد و بعد از هم جدا شدند. وقتی با ماشاءالله راه افتادیم، چشمهای مادرش از اشک پر شد و گفت:
ــ «حاجآقا، بچهام را اول به خدا، بعدش به شما میسپارم، ازش خوب نگهداری کنید… خدا حفظتان کند. ببینید… اگر اولاً نتوانست خوب به کارها برسد… زیاد خون به جیگرش نکنید… بچه مظلومیه… خودش کمکم یاد میگیرد….»
حاج آقایم گفت: «خیالت راحت باشه… بچهات خوب میخورد… خوب میپوشد… میانه آدمهای حسابی رفتوآمد میکند، فردا هم برای خودش یه کارهای میشود… دیگه از خدا چه میخواهی؟…»
وقتی از کلبه آنها دور شدیم، دنبال ما دوید و التماس کرد:
ــ «حاجیآقا، انشاءالله خدا همیشه به بزرگی نگهتان دارد… یه چند وقت به چند وقت یه کیش بکنید بیاد ده دلش نگیره… آخه تا حالا پاشو از اینجا بیرون نذاشته…»
حاج آقایم مطمئنش کرد و او دستهای حاج آقایم را بوسید و دوباره راه افتادیم. مادر بچه به بغل، میان جاده ایستاد و دور شدن ما را نگاه کرد. دور و برش را چهار پنج تا بچه قد و نیمقد گرفته بودند که بزرگترینشان به اندازه من بود. ماشاءالله گهگاه به پشت سر برمیگشت و با چشمهای نگران و بهتزده و غصهدار به آنها نگاه میکرد. مادرش همچنان وسط جاده ایستاده بود و چشمهایش را با گوشه چارقد سرش پاک میکرد و بچهای را که به بغل داشت محکم به سینه گرفته بود و بچههایش پای شلیته او را گرفته و خود را به او چسبانده بودند و شگفتزده و حیران به ما نگاه میکردند. این نگاهها به دنبال ما بود تا ده در پشت مه انبوهی فرو رفت.
زیر کرسی افتاده بودم و صدای رفتوآمد و نفسنفس زدن ماشاءالله را پشت در اتاق میشنیدم. گرمم شده بود. گرمای کرسی مثل مایع داغ و چسبناکی تا زیر گلویم بالا آمده بود. کلافه شده بودم و صورت و چشمهایم از گرما میسوخت. لخت و بیحس بودم. چشمهایم را به هم گذاشتم و حس کردم که مایع نرم و داغ و لزج کرسی از صورتم بالا میآید و چشمها و گوشهایم را میپوشاند. تقلا میکردم که خودم را رهایی بدهم، اما بیفایده بود؛ توی خزینه مایع کرسی غرق میشدم و کنار گوشم صدای پا و نفس زدن یکریز ماشاءالله و سر و صداهای بیرون مثل آبی که غلغلکنان توی سوراخی فرو میرود، میگشت و ناراحتم میکرد و سست و کرخ مدتها به همین حال ته خزینه داغ کرسی افتاده بودم و کوچکترین حرکتی نمیکردم تا چشمهایم را خواب پر کرد و از حال رفتم.
چشمهایم را که باز کردم، صبح بود و سرم به شدت گیج میرفت و حال بدی داشتم و صدای پای ماشاءالله هنوز از بیرون اتاق میآمد. مثل این بود که تمام شب در حال رفتوآمد بوده است.
حاج آقایم با یک گاری لکنتو جلو در حیاط آمده بود. پیرمرد لاغر و تکیده و کوچک روی گاری نشسته بود و اسبی پیرتر و مردنیتر از پیرمرد جلوی گاری قوز کرده و ایستاده بود.
صدای پیرمرد گاریچی بلند بود. با حاج آقایم سر کرایه گاری بگو و نگو داشت. شنیدم:
ــ آخه حاج آقا انصاف و مروتت کجا رفته، این کرایه رفتوآمد گاری نمیشه. پول حمالی خودم کجا میره؟
حاج آقایم غرید:
ــ قربون همینه که هست… والله به خدا زیادترشو ندارم… اگه نمیخوای برو بابا، کسی که جلو تو نگرفته…
پیرمرد گفت: حاج آقا، اگه سنّار یه شهای به ما برسه، جای دور نمیره… دعای خیر هفتهشت سر نونخور پشت سر ته…
حاج آقایم از جا در رفت:
ــ یعنی میگی پیرهن تنمو هم درآرم و به تو بدم؟ وقتی ندارم از کجا میگی بیارم و بهت بدم؟
پیرمرد اخمهایش را به هم کرد و افسار اسب را کشید و گاری راه افتاد و تا سر کوچه رفت، اما دوباره برگشت و با بیمیلی راضی شد که اسبابها را ببرد. با کمک ماشاءالله و حاج آقایم اسبابها و صندوقها را توی گاری گذاشت و همراه ماشاءالله به خانه نو رفت و دوباره برگشت و این رفتوآمد چند بار تکرار شد. همهاش میغرید و به حاجیها «به نخور و نریزها» بد و بیراه گفت. گاری آخری را که خالی کرد، با حاج آقایم دعوایش شد. حاج آقایم میخواست قیمت چند بشقابی که توی گاری شکسته بود، از پول کرایهاش کم کند و گاریچی سروصدا راه انداخته و در و همسایهها را به دور خود جمع کرده بود. اگر مادرم پا درمیانی نمیکرد؛ کتککاری شده بود. مادرم بقیه پول گاریچی را از جیب داد و روانهاش کرد و جنجال خوابید.
روز سرد و تیرهای بود و درختان برهنه با شاخههایشان و دیوارهای آجری و زمین خاکی یخ زده بود و آدم هر جا پا میگذاشت به جلو لیز میخورد و هوس سرسرهبازی میکرد. اما سوز سردی که میوزید و دستها و صورت آدم که توی هوا یخ میبست و درد و سوزش میگرفت، آدم را از هوس میانداخت…
دور منقل کنار آتش نشستیم و ناهار خوردیم. مادرم به حاج آقایم گفت: چه فکری داری؟… ماشاءالله که دیگه تک و تنها از پس این همه اسباب برنمیآید… طفلی از خستگی هلاک شده… یکی رو بگیر کمک حالش باشه…
حاج آقایم غرید: از کجا بیارم هفتهشت دهتومن تو جیب یه گردنکلفتی بریزم… مگه پول علف خرسه… بذار تنش به کار عادت کنه. خودمون هم کمکش میکنیم…
حرص مادرم درآمد:
ــ آخه چُسخوری تا کی؟… من که از دست تو به تنگ آمدم… از خرج خونه میزنی… از پول یومیه من میزنی… از لباس و کفش جعفر میزنی… باز هم صدای ندارم ندارمت بلنده… معلوم نیست پولها رو چیکار میکنی… آخه این طفل معصوم غریب مونده چه گناهی کرده که زیر دست تو بیرحم و انصاف افتاده، دیگه رنگ به صورتش نمونده… اگه بیفته مریض شه، جواب خدا رو چی میدی؟ این همه صندوقها و یخدونها که مثله کوه میمونه…
حاج آقایم دستهایش را به هم زد و با خشم حرفش را برید:
ــ ضعیفه، میتونی دهنتو ببندی اینقدر ور نزنی؟ میذاری بفهمیم چه کاری میکنیم یا نه؟ من که زن تو نیستم که ازت فرمون ببرم!
مادرم مثل همیشه ساکت شد. از عصبانی کردن حاج آقایم میترسید. اگر زیاد پایش را توی یک کفش میکرد؛ حاج آقایم از حال عادی خارج میشد و کتکش میزد. حاج آقایم تسبیح خود را از جیبش بیرون آورد و لعنت به شیطان فرستاد و شروع کرد به ذکر گفتن. وقتی ماشاءالله از توی حیاط آمد با لحن محبتآمیز و پدرانهای گفت:
ــ پهلوون، ناهار تو خوردی؟ سر دماغی… هان؟… ماشاءالله از لحن خودمانی حاج آقایم و از اینکه او را «پهلوان» خواند، نیشش باز شد و سرش را تکان داد.
حاج آقایم دستی به پشتش زد و گفت:
ــ پهلوونه… یه پهلوونه حسابی… پهلوون ماشاءالله بیا با هم بریم تو حیاط کارو یکسره کنیم.
ماشاءالله خندید و سر تکان داد و به دنبال حاج آقایم بیرون رفت. مادرم به دنبالشان صدا زد:
ــ هر وقت خسته شدین بیایین یه استکان چای بخورین… و یواشکی به ماشاءالله گفت: ماشاءالله زیاد خودتو هلاک نکن…
ماشاءالله گیوههایش را ور کشید و از پلهها پایین رفت… آن وقت همه ما به جنب و جوش افتادیم… مادرم توی اتاق ایستاده بود و کارش جابجا کردن اسبابهای اتاق بود. من هم هر چه زورم میرسید برمیداشتم و توی اتاق میبردم. حاج آقایم تشویقم میکرد: بارکالله… مثل یک مرد حسابی واساده پا به پای ما کار میکنه… بارکالله. پسرم…
کارهای گنده را حاج آقایم و ماشاءالله میکردند. مرتب با هم توی حیاط میرفتند و میآمدند. حاج آقایم عرقچین به سر داشت و لباده پوشیده بود و پاهایش برهنه بود. نفسنفس میزد، شکم پیشآمدهاش بالا و پایین میرفت و هیکل خُپله و چاقش را به این طرف و آن طرف میجنباند. طولی نکشید که نفسش گرفت و روی صندوقی توی حیاط نشست و تکیه به دیوار داد و دیگر نتوانست ماشاءالله را کمک کند و همه کارها به گردن ماشاءالله افتاد.
صورت ماشاءالله از سرما کبود شده بود و موهای سیاهش بههمریخته بود و دستهایش را «ها» میکرد و یکریز از پلهها بالا و پایین میرفت.
هوا کمکم تاریک میشد و با تمام شتاب و حرارتی که حاج آقایم به خرج داده بود، هنوز نصف اسبابها و تمام صندوقها و یخدانها توی حیاط مانده بود. وقتی نوبت به صندوقها و یخدونها رسید، مادرم صدا داد:
ــ بیان یه کمی خستگی بگیرین… یه استکان چای بخور
ین… آن وقت هم آوردن یخدونها و صندوقها کار ماشاءالله تنهایی نیست، باید یکی دیگه هم باشه…
حاج آقایم چشمغرهای به او رفت:
ــ کی باشه… باز هم تو حرف زدی… باز هم میخوای خرج رو دستم بداری… همه صندوقها و یخدانها رو باید کشید تو راهرو وگرنه میون این سرما ممکنه زنگ بزنه و ترک ورداره و به من کلی ضرر بزنه… چای خوردن دیر نمیشه…
به طرف یخدانی که ظرفها را توی آن ریخته بودیم رفت ــ گاریچی با کمک حاج آقایم و ماشاءالله آن را توی حیاط آورده بود ــ و ماشاءالله را صدا کرد:
ــ پهلوون باشی… بیا ببینم چیکار میکنی… ماشاءالله نیشش باز شد. به دیوار تکیه داده بود و سرش روی سینهاش کج شده بود و از شدت خستگی نفسنفس میزد.
حاج آقایم دستهایش را به هم مالید و گفت:
ــ نکنه خسته شدی، پهلوون؟… نه بابا، یه پهلوون حسابی که به این زودیها خسته نمیشه… خسته میشه؟ پهلوون ماشاءالله؟
ماشاءالله سرش را بالا انداخت و نیشش باز شد و هیکلش را از دیوار کند و جلو آمد. پیلیپیلی میخورد و چشمهایش کلاپیسه میرفت.
مادرم گفت: دست کم بذار بیاد یه استکان چای بخوره…
حاج آقایم حرف او را به گوش نگرفت و گفت:
ــ تا پهلوون ماشاءالله را داریم… غصهمون چیه؟… بیا ببینم… چیکار میکنی… خودمم کمکت میکنم… سرشو میگیرم و باهات میارم…
مادرم گفت: حاجی، یخدونها رو بذار باشه… کار اون نیست… مثل یه کوه سنگینه…
حاج آقایم باز چشمغرهای به او رفت و مادرم چشمهایش را به زمین انداخت و انگشتهایش را توی هم فرو کرد…
ماشاءالله پشت خود را خمید و حاج آقایم و مادرم نفسنفسزنان یخدان را روی پشتش گذاشتند.
ماشاءالله با یخدان مثل مورچهای بود و ملخی.
حاج آقایم دستهایش را تکاند و با پیروزی به هم زد.
گفت: برو بینم، پهلوون باشی…
ماشاءالله زیر یخدان کمی جنبید اما، پاهایش شروع به لرزیدن کرد. حاج آقایم سر یخدان را ول کرد و دستهایش را با هوا شُست و نگاه پیروزمندش به مادرم دوخته شد، گفت:
ــ پهلوونه… یه پهلوون حسابی….
ماشاءالله خندید و تکانی خورد و زانوهایش راست شد. چشمهایش از زوری که میزد مثل چشمهای قورباغه بیرون آمده بود. قدمی به جلو برداشت و قدمی دیگر…
حاج آقایم با خوشحالی داد زد:
ــ ها جا نمیمونه… بینم…
ماشاءالله چند قدمی دیگر رفت. رگهای گردنش بیرون زده بود و پیشانیش چین برداشته بود و لبهایش از هم باز مانده بود و روی دندانهای درشت و سفیدش کج و کوله میشد. صدای خوشحالی حاج آقایم دوباره به هوا رفت.
ــ ها بارکالله، پهلوون.
ماشاءالله که ایستاده بود، لبخندی زد و به خود فشار آورد و دوباره راه افتاد، اما هنوز چند قدمی به جلو برنداشته بود که ناگاه صدای خشکی مثل شکستن تختهپارهای به گوشم خورد و زانوهای ماشاءالله زیر یخدان خمید و نفس صداداری از بیخ گلویش شنیده شد و گفت:
ــ آخ
و زیر یخدان روی زمین زانو زد و دانههای درشت عرق روی پیشانیش نشست و نفسش به شماره افتاد. مادرم به طرفش دوید و پرسید:
ــ چیه… چطور شد؟
ماشاءالله با صدایی که به زوزهای شبیه بود، گفت: کمرم…
و چشمهایش از شدت درد به هم آمد. حاج آقایم با اوقات تلخی گفت:
ــ بلند شو، به روت نیار… تکون بخور… چیزیت که نشده، پهلوون… پهلوون که چیزیش نمیشه…
ماشاءالله در حالی که زیر سنگینی یخدان نفسنفس میزد و سایه درد شدیدی بر صورتش افتاده بود، لبخندی زد و گفت:
ــ چیزیم نشده.
مادرم گفت:
ــ یخدونو از پشتش بذاریم پایین. من از اولش میدونستم این کار بچه نیست.
ماشاءالله نگاهش را رنجیده از مادرم گرفت و به حاج آقایم دوخت. مثل اینکه انتظار داشت که حاج آقایم از او طرفداری کند «پهلوونه یه پهلوان حسابی»، اما حاج آقایم مادرم را به طرف اتاق هل داد و گفت:
ــ برو ببینم… ضعیفه… تا کارمو بفهمم…
بعد دستهایش را به هم گره زد و با اوقات تلخی گفت:
ــ تکون بخور ببینم… اینکه نشد بابا…
ماشاءالله تکانی خورد و با همه قدرتش کوشید که از جا بلند شود. زانوهایش کمی از زمین بلند شد. دانههای درشت عرق روی پیشانیش حلقه زد، رگهای گردنش مثل کرمهایی که به آفتاب بیفتند، به کش و قوس افتاد. صورتش حالت عجیب و وحشتآوری پیدا کرد. هیچ وقت ندیده بودم که صورت کسی اینطور شود و چشمهایش اینطور بزند بیرون. هنوز روی پا راست نشده بود که همه تنش بدجوری لرزید و پشتش «جرقی» صدا کرد… و گفت:
ــ وای ننهجون… وای…
و با یخدان روی زمین غلتید.
هوا تاریک شده بود و برف شروع کرده بود به باریدن. کنار منقل ساکت نشسته بودیم و خاموشی اتاق را نالههای عمیق ماشاءالله میشکست. چشمهایش روی هم بود و هذیان میگفت. مادرم فاصله به فاصله از کنار منقل بلند میشد و بالای سرش میرفت و دست روی پیشانیش میگذاشت و مثل آدمهای غصهدار بالای سرش مینشست و لحاف را به دور بدنش میپیچید و عرقهای صورتش را با دستمال پاک میکرد و قاشققاشق نبات داغ به حلقش میریخت. وقتی دوباره به کنار منقل برمیگشت، میگفت:
ــ حاجی یه جاش عیب نکرده باشه… داره مثل کوره میسوزه… خوبه بفرستیم عقب یه دکتر… یه دکتر تو این کوچه میشینه… وقتی میآمدیم تابلوشو دیدم…
حاج آقایم مثل برج زهرمار شده بود. دستهایش را در پشت گره زده و سرش را به زیر انداخته بود و توی اتاق از این ور به آن ور میرفت و میغرید:
ــ دکتر؟… حالا باید پول دکترشو هم بدم؟… خیلی نقل داره!…
آنوقت میایستاد و چشمانش را راست به صورت مادرم میدوخت:
ــ زنیکه… دکتر میخواد چه کند… یه کمی خسته شده، تب کرده… بذار بخوابه، فردا صبح حالش جا میاد… اینقدر شلوغبازی درنیار.
مادرم میگفت: حاجی، اگه یه طوری بشه فردا جواب خدا را چی میدی؟… مگه نمیبینی رنگش چطوری پریده، مثل مردهها شده… مگه نمیبینی چطور ناله میکنه…
حاج آقایم داد میزد:
ــ بسه دیگه… خفه شو… همهاش تقصیر تو بود که اینجوری شد… اگه گاریچیه رو نمیذاشتی بره، که اینطوری نمیشد… آنوقت هم خیال میکنی من پول بادآورده دارم که برای این خرج کنم، برای اون خرج کنم، بریزمش دور، سر سال به خاک سیاه بنشینم… مگه خرج خونه و زندگی خودم کمه؟… مگه من سر گنج قارون نشستم؟… تب کرده، تب کرده باشه… میخوابم فردا خوب میشه… برای چی میخوای اون روی منو بالا بیاری؟… هان؟
با مادرم کنار منقل نشسته بودم و به هیکل درشت و استخواندار ماشاءالله که زیر لحاف بیحرکت افتاده بود نگاه میکردم و بابای پیرش را به یاد میآوردم که نزدیک بود سرش بچسبد به دهان حاج آقایم و دندانهای تیز و درشت حاج آقایم فرو برود توی پیشانیاش و مادرش که بچه شیری خود را به سینه چسبانده و میان جاده ایستاده بود و با چارقد چشمهای خود را پاک میکرد و بچههای قد و نیمقدش که بزرگترینشان به اندازه من بود همه جلو چشمهایم تصویر شده بود. غرغر حاج آقایم را شنیدم:
ــ آخرش اسبابها میان برف و سرما موند…
صندوقها بیرون موند… صندوقهایی که هر کدوم صد تومن خرج ور داشته…
توی اتاق بنا کرد به راه رفتن. نگاه خشمناکی به ماشاءالله انداخت و بلند بلند گفت:
ــ آه، هیچ خیال نمیکردم اینقدر زپرتی از آب در بیاد… وگرنه مغز خر نخورده بودم که برم ورش دارم بیارم اینجا… حالا باید غصهشم بخورم، براش دکتر هم بیارم. خاک بر سر، یه یخدونو نتونست بلند کنه…
اینا فقط بلدن بخورن و هیکلشونو گنده کنن…
مادرم به او نگاه کرد و انگشتهایش را به هم پیچید. حرف نمیزد. دستهایش را روی آتش گرفته بود و میلرزید.
برف مینشست. دانههای درشت و پفکردهاش مثل پروانههای کوچکی از هوا پایین میآمد و روی شیشه پنجره مینشست. حاج آقایم پشت پنجره رفت و دست روی دست زد:
ــ اینش دیگه کم بود برف هم بیاد… صندوقها، یخدونها زیر برف بمونه… زنگ بزنه و از ریخت و قیمت بیفته و مجبور شم بندازمشون دور… و ما خاک بر سرها نتونیم اونا رو بکشیم تو… قربون مصلحت خدا برم…
به طرف ماشاءالله برگشت. مثل این بود که میخواهد او را از جا بلند کند و با هم صندوقها را از زیر برف بیرون بکشند… اما وقتی که درست بالای سر او رسید، نگاهی از روی نومیدی و خشم به او انداخت و غرید:
ــ پاک از هوش و حواس رفته… قربون خدا برم. این هم شد وضعش که این نرهخر لندهور اینجا بگیره بخوابه، صندوقها زیر برف بمونه و زنگ بزنه… رنگ تو رنگ بندازه ضایع شه…
بعد برگشت و به طرف ما آمد و گفت:
ــ اگه میشد همت کنیم و صندوقها رو از زیر برف بکشیم بیرون چه خوب بود…
مادرم از کنار منقل جُم نخورد. حاج آقایم به شکم برآمده او نگاه کرد، بعد نگاهش به روی من خیره شد و دوباره توی اتاق راه افتاد و نالید:
ــ کاش با گاریچیه دعوا نکرده بودم… کاش مرده بودم؛ اینجوری دست تنها نمیموندم… پچپچ کرد:
ــ خودم برم ببینم میشه کاری کرد یا نه. آخه زنگ میزنه از قیمت میافته… ورشکست میشم.
از اتاق بیرون رفت، چند دقیقه بعد نفسزنان و برفآلود و سرمازده برگشت. برفها را از روی سر و لباس خود پایین ریخت و کنار منقل چندک زد و مثل اینکه با خودش حرف بزند، پچپچ کرد:
ــ نه… تنهایی نمیشه… تنهایی از پسشان برنمیام، کسی هم که تو این برف و بوران پیدا نمیشه… قربون مصلحت خدا برم… همه کارش برعکسه!
دوباره بلند شد و پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. دستهایش را توی هوا، مثل اینکه کسی را بترساند تکان داد و غرولندش بلند شد و هیکل پُخّه و کوتاهش توی اتاق غل خورد و به آن طرف کنار در رفت. درنگی کرد و باز برگشت و پشت پنجره آمد. دستهایش را به پنجره گرفت و به جلو خم شد و نگاه کرد، دوباره برگشت و توی اتاق راه افتاد. لبهایش مثل زنبور صدا میکرد و مثل این بود که توی تنش هم زنبور رفته است؛ ناراحت بود و تقلا میکرد و یک جا آرام نبود…
مادرم بالای سر ماشاءالله نشسته بود و عرقهایش را پاک میکرد، گاهی سرش یکدفعه به طرف حاج آقایم بلند میشد… مثل این بود که میخواهد چیزی به حاج آقایم بگوید و میترسد و زبانش را گاز میگیرد و ساکت میماند. نگاهش التماسآمیز بود و دستهایش میلرزید.
آخرهای شب، پلکهای ماشاءالله کمی از هم باز شد و چشمهای تبدار و مهآلودش به ما دوخته شد. حاج آقایم بالای سرش دوید و دستهایش را توی هوا به هم مالید و گفت:
ــ ماشاءالله چته… کجات درد میکنه… چیزی نیست، باباجون… یه کمی خسته شدی…
بعد روی صورت او خمید و با اشتیاق پرسید:
ــ میتونی پهلوون یه دقیقه بلند شی با هم بریم تو حیاط… آخه داره برف میاد… صندوقها زیر برف افتاده! اگه بهشون نرسیم پاک ضایع میشن.
ماشاءالله با قیافه تبدار و چشمهای مهگرفتهاش لحظهای بهتزده به او نگاه کرد و لبخند بیرنگی کنار لبهایش خزید.
حاج آقایم با نومیدی از بالای سر او بلند شد و با خودش بلند بلند گفت:
ــ چه بختی داریم ما، نگاهش کن… چه رنگ و قیافهای به هم زده… نه، بهتره بخوابه… کی خیال میکرد اینطوری میشه… کی خیال میکرد؟
دوباره روی ماشاءالله خم
شد و با اوقات تلخی پرسید: چیزیاش که نیست؟
و به خود جواب داد:
ــ نه بابا، مگه میخوای چش باشه… یه کمی خسته شده… میخوابه فردا خوب میشه…
و بالای سر ماشاءالله زانو زد و به صورتش خیره شد و با بیحالی او را دلداری داد.
ــ پهلوون… فردا که از خواب پاشی، سُر و مرو گندهای… هیچ چیزت نشده… پهلوون که چیزیش نمیشه… ماشاءالله به حاج آقایم نگاه کرد و لبخندی گوشه لبش نشست، خستهتر از آن بود که مثل همیشه نیشش تا بناگوشش باز شود و خندهاش مثل بچهسوسکی توی صورتش بدود و مثل این بود که گفته حاج آقایم را تصدیق کرد… «چیزی نشده»…
لبخندش گوشه لبش بیاثر افتاد و چشمهایش بیحرکت ماند و لبهایش کج شد و نگاهش به طاق افتاد…