مست در سیهی میشوم و گوش میسپارم ابلیس را، دل میبندم پلیدیها را و در آغوش میگیرم اهریمنها.
چنان مَستم گویی نمیدانم به تاراج میبرد سحاب، همان ستارگان را که خود زادگاهشان بود؛ بدان فاصلهی زادگاهات تا گورستان، ناقابلتر از یک نفس شُشهایت است.
خرجش فقط بلیط برگشتیست که تو را از سیاهچاله به بندر رساند.
و آیا تو میپرسی سیاهچاله متعلق به چه دیاریست؟
و چه شگفت است مبانیت بی ارزشی سیاهچاله و بی نقصی و کمال بندر!
آن دم که پناهات را به فراموشی سپردی و جنین وارد در خود جمع گردیدی، همچو خردسالی زیر پتو رفتی تا از شیاطین به دور باشی و هراسیدی نکند به اسارت بکشند احساساتت را؛ زیرا میدانستی به چالش میکشند زیباییها را و چه چیز دلنوازتر از جنینی انسانندیده؟
این جا، همان سیاهچاله است!
همان مکان که در نزدیکی بندر قرار دارد.
من و تو همراه با یک روزنامه، لبالب اندوخته به سیاهچاله فرستادهشدیم و روزنامه عقلمان شد؛ چه بسا آدمکهایی که پتو را کنار کشیدند و با پذیرفتن پلیدیها روزنامهشان مشخصهی سیهی آنها شد…
اینک من میپرسم که برای آخرین اتوبان کدام رنگ را خریداری ؟
آدمک روزنامهفروش، مجلهای سفیدتر بفروش!
زیرا بندر از موسیقی اعمال تو سرشار شده…
مقصدی هست، حتی اگر گیتی را هزاران درد و رنج تلنبار شده!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.