تو صبحِ صلح انتهای کل جنگها هستی
به جنگ روزمرگی قدم نهادهای
و من به پاس بودن چنین خدای کوچکی
تمام ثانیهها را
در انتظار شعر تازهای نشستهام
تو اجتماع بینظیر رنگها هستی
و تا کبوتران کنار جفتهایشان
به سوی آسمان صاف
کوچ میکنند
بجای آنکه غبطه خوری
برایشان دعای عاقبتبخیر میشوی
و در دلت
به قدر خاورمیانه جنگ میشود
اگر فقط بگویم: «آه
دلم گرفته شد.»
تو یک ستاره نیستی
فرشتهزاده نیستی
بگو تو کیستی
که با صدای ریز گامهای تو
نشاط سربلند کودکی دوباره زاده میشود؟
صلیب میکشی
مرا مسیح میکنی
من از طراوت حیاتبخش خون خویش
دوباره غنچه میدهم
اگر نوید حرف تازهای دهی
چرا که اجتماع بینظیر رنگها هستی
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.