رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کی از همه خوشکل تره

نویسنده: نیروانا خلیلی

شب یلدا داشت از راه می رسید، همه کم کم خود را برای مراسم شب آماده می‌کردند.
انار که تازه رسیده بود و نمی دانست باید چه کار کند و خود را چگونه آماده کند، همینطور هاج و واج مانده بود که خانم هندوانه را دید .
خانم هندوانه نزدیک انار شد و با صدای زیبایی گفت: سلام کمک نمی خواهی؟ من می‌خوام به آرایشگاه برم، گفتم شاید بخوای که با من بیای، ناسلامتی تو هم مثل من امشب مهمانی یلدا دعوتی، باید زیبا باشی .
انار با حرفهای هندوانه به فکر فرو رفت، خوب دلش می خواست او هم زیبا باشد و مثل بقیه خود را به بهترین شکل آماده کند، پس تصمیم گرفت با هندوانه برود.
هر دو با هم به سمت آرایشگاه راه افتادند، وقتی رسیدند خانم هندوانه روی صندلی نشست و گفت: من همان مدل همیشگی را می خواهم.
آرایشگر با کلی ابزار در دستش وارد شد، انار تا او را دید نگران شد و ترسید. آرایشگر یک جوری سنگین رنگین جلو آمد و گفت: خوب ببینم چیکار میتونم براتون بکنم.
می خواست شروع کند که چشمش به انار افتاد و گفت: وای دوستت چقدر استرس داره، انگار تمام بدنش سرخ شده. هندوانه که می خندید گفت: نه، این اولین باره که به آرایشگاه میاد، به نظرم بهتره اول موهای اونو درست کنی.
آرایشگر قبول کرد و تا آمد شروع کند صدای جیغ انار کل آرایشگاه را گرفت و دستان آرایشگر را خونی کرد .
آرایشگر با عصبانیت گفت: نخواستیم نخواستیم تو که اینقدر نازک نارنجی هستی به درد اینجا نمیخوری.
انار که هنوز قلبش تند تند میزد بیرون آمد، چند دقیقه بعد آن طرف خیابان کدو را دید، به سمتش رفت و همه ماجرا را برایش تعریف کرد.
خانم کدو که دوست داشت به انار کمک بکند پیشنهاد داد که او را به باشگاه ببرد و گفت: بیا بیا ورزش کنیم تا یکم لاغر بشیم و برای شب آماده تر باشیم.
انار با تعجب نگاهی به شکم ورقلمبیده ی او انداخت و گفت: یعنی تو باشگاه میری و الان این شکلی هستی!!
کدو گفت: این تازه خوبه اگه من رو پارسال دیده بودی چی میگفتی.
هردو به سمت باشگاه راه افتادند، چند دقیقه بعد کدو به تابلوی باشگاه اشاره کرد و گفت: بیا همینجاست.
کدو تا رسید لباسهایش را عوض کرد و مشغول ورزش شد، انار هم به سمت تردمیل رفت تا کارش را با دویدن شروع کند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که انار از نفس افتاد و دیگر نتوانست ادامه بدهد و گفت: نه بابا جان این کار ما نیست. نفس نفس زنان از باشگاه بیرون آمد و ناامید به سمت خانه به راه افتاد .
ناگهان پایش به سنگی گیر کرد و به زمین خورد. لبو او را از دور دید به سمتش دوید و دستش را گرفت و گفت: حالت خوبه؟ چرا اینقدر پکری؟ پاشو پاشو دارم میرم سونا، بیا باهم بریم تا حالت بهتر بشه .
انار هم قبول کرد و هر دو با هم به سمت سالن بخار حرکت کردند. آنجا آنقدر بخار جمع شده بود که چشم چشم را نمی دید. لبو گفت: آخـیش جیگرم حال اومد.
ولی انار داشت احساس خفگی می کرد و نتوانست تحمل کند و سریع خودش رو به بیرون انداخت .
کم کم داشت حالش جا میامد که صدای عجیبی به گوشش رسید. صدا را دنبال کرد تا به آموزشگاه فن بیان رسید.
پسته ها را دید که یکی یکی به سمت آموزشگاه می رفتند. پرسید: اینجا چه خبر است؟ یکی از پسته ها گفت: امشب مراسم حافظ خوانی داریم، اینجا آمدیم تا بتوانیم با صدای بسیار زیبا حافظ بخوانیم، تو هم بیا .
انار با دودلی وارد شد، وقتی آنجا رسید، از بس شلوغ بود صدا به صدا نمی رسید .
هر کس مشغول خواندن آواز و امتحان صدای خودش بود. انار فهمید اینجا هم جای ماندن نیست و اگر بماند حتماً با سردرد باید وارد مهمانی شود. پس از آموزشگاه هم خارج شد و به سمت خانه آمد.
جلوی در شیرینی را دید که منتظر ایستاده بود. شیرینی پرسید: تا حالا کجا بودی؟ بیا، من نوبت گرفتم بریم رنگ و رویی عوض کنیم.
انار با شیرینی وارد ماکروفر شدن. انار گفت: وای چقدر اینجا گرمه..
احساس کرد آشوبی در دلش برپا شده، داشت حالش بهم میخورد که سریع بیرون آمد .
دیگر شب شده بود و باید به مهمانی می رفت. خسته و کوفته به سمت مراسم راه افتاد.
وقتی رسید همه آمده بودند. خانم کدو با اون شکم ورقلمبیده اش در وسط سفره نشسته بود و همش غرغر میکرد و فکر می‌کرد چون از همه بزرگتر است باید به همه دستور بدهد. آنطرف سفره هم هیاهویی برپا شده بود، پسته ها مدام از سر و کول هم بالا می رفتند و از ظرف بیرون می‌پریدند و با آن دهان گشادشان هی وراجی می کردند.
کمی آن طرف‌تر خانم هندوانه طوری نشسته بود که معلوم بود از صبح توی آرایشگاه بوده و جوری مراقب خودش بود که آرایشش خراب نشود.
لبو هم که معلوم بود تازه بخارپز شده و لپهاش گل انداخته بود گوشه ای نشسته بود.
انار هنوز وارد نشده بود که شیرینی های سوخاری شده از راه رسیدند.
هنوز برای رفتن به سفره دو دل بود، چون نتوانسته بود کاری برای آماده شدن خودش انجام بدهد.
از دور صدای مادر خانواده شنیده می شد که مشغول چیدمان آخر سفره بودند و یکهو یادش آمد جای انار خالی است و گفت پس انار کجاست؟ او پادشاه سفره یلدا ست باید بالاترین جای سفره بنشانیدش. همه رفتند و یک ظرف سفالی زیبا با پایه‌های بلند آوردند و انار را داخل آن گذاشتند.
انار که حالا بهترین جای سفره قرار گرفته بود به ماجراهایی که امروز برایش اتفاق افتاده بود با لبخند فکر میکرد…

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.