رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دروغ غم انگیز

نویسنده: سمیه عباسی مروستی

مردی بود که پادشاه یک کشور بود بعد از سال ها صاحب دو دختر دو قلوی زیبا شد که نام آنها را سیتا و سپتاگذاشت .انها یک خدمتکار داشتندبه اسم کاترینا که اورا خدمتکار مخصوص بچه ها قرار دادند.او بچه ای نداشت وقتی دختر های پادشاه به دنیا امدند کاترینا دید که پادشاه دو دختر دارد تصمیم گرفت که یکی از دختر های پادشاه رابدزدد و اخرشب سیتارا برداشت وبا خودش به یک جای خیلی دور برد. همسرپادشاه صبح وقتی برای سرکشی به بچه ها رفت دید که فقط سپتادر تختش هست وسیتا نیست با گریه به اتاق پادشاه رفت و گفت..نیست…سیتای من نیست.پادشاه با نگرانی گفت..مگر میشودشاید پیش کاترینا باشد.همسرش با گریه گفت..نه نیست کاترینا هم در اتاقش نیست..پادشاه به تمام نگهبانان دستور داد تا همه جا را بگردند و دختر زیبای او را پیداکنند اما اثری از کاترینا و سیتانبود.بیست سال گذشت سیتادیگر بزرگ شده بود کاترینا برای اینکه سیتارا نشناسند اسمش را عوض کرد و اسم اورا گلاراگذاشت. پادشاه و همسرش بیست سال به دنبال سیتاگشتند اما اورا پیدا نکردند انها یقین پیدا کرده بودند که سیتادیگر زنده نیست.انها هر بار با نگاه کردن به سپتا به یادسیتا می افتادندو از دوری اش رنج میبردند.
.یک روز که گلارادرجنگل مشغول چیدن تمشک های وحشی بود دید که شاهزاده وهمراهانش برای شکار به جنگل امدندشاهزاده وقتی چهره ی زیبای گلارا رادیدشیفته ی او شدجلوتر رفت واز گلارا اجازه گرفت تا بااو کمی صحبت کندوگلارانیزباکمال احترام قبول کرد.شاهزاده ازگلارا درمور خانواده ومحل زندگیش سوال کرد گلارابه او توضیح دادکه پدراو فوت کرده است وبا مادرش که قبلاخدمتکاربوده است در یک کلبه نزدیک جنگل زندگی میکند.شاهزاده وقتی فهمید مادر گلارا خدمتکار بوده ناراحت شد او مطمئن بود که پدر و مادرش به او اجازه نمیدهند که با دختر یک خدمتکار ازدواج کند.گلارا که خیلی دیرش شده بود از شاهزاده عذر خواهی کرد وگفت که مادر پیرش منتظراوست و باید هرچه سریع تر به خانه بازگردد.شاهزاده از گلارا خواست که باز هم همدیگر را ببینند اما گلارا از او معذرت خواست و به او گفت.. مادر من سخت بیمار است و من نمیتوانم زیاد اورا تنها بگذارم. باعجله از انجا دور شد.
وقتی گلارا به خانه رسیدمتوجه شد که حال مادرش اصلا خوب نیست گلارا باگریه کنار تخت مادرش نشست.مادرش دست اورا در دست گرفت وگفت بایدرازی راکه بیست سال ازتو مخفی کرده ام به توبگویم چون چندروز بیشتر پیش تو نیستم.گلارا با گریه گفت..نه مادرتو نباید منو تنها بزاری.کاترینا دستان دخترک را در بوسید و گفت..بگذار بگویم فرصت زیادی برایم نمانده.گلارا سرا پای گوش شد تا اخرین گفته های مادرش را به گوش جان بسپارد.-من مادر واقعی تو نیستم نام واقعی تو سیتا است و پدر تو….و نفس او قطع شداو نتوانست ادامه رازش را به سیتا بگوید.سیتا با گریه مادرش را صدا میزدامامادرش به خوابی ابدی فرو رفته بود و اورا بایک دنیا سوال تنها گذاشته بود.مراسم خاکسپاری کاترینا ساده تر از انچه تصور میشد برگزار شدو گلاراتنها ی تنها مادرش را به خاک سپرد.اوحالا تنها مانده بودو سوال هایی که در ذهنش پرسه میزدند و اوجواب هیچ کدام را نمیدانست. من کیستم/ اگر کاترینا مادر من نیست پس پدر و مادر من چه کسانی هستند/ چرا من را تنها گذاشتند/
روزهای زیادی گذشت و گلارا همچنان در پی پدر و مادر واقعیش میگشت اما اثری از انها نبود. گلارا تصمیم گرفت برای یافتن نشانی از پدر و مادرش به شهر برود وانهارا در شهر جست و جو کند.وقتی به شهر رسید تصمیم گرفت به قصر پادشاه برود واز پادشاه بخواهد که پدرومادرش را پیدا کند زیرا اوشنیده بود که پادشاه مرد مهربانی است وحتما به او کمک میکند.وقتی به قصر رسید نگهبانان به او اجازه ندادند به داخل برود وگفتند که پادشاه با خانواده اش به مسافرت رفته اند وکسی در قصر نیست.گلارا نا امید و سر شکسته قصد برگشت کرده بود که همان موقع وزیر پادشاه بیرون امد و قصد خروج از قصر را داشت که یکی از نگهبانان جلو رفت و ماجرای گلارا را برای او تعریف کرد.وزیر وقتی نگاهش به چهره ی گلارا افتاد تعجب کرد اری او خیلی شبیه سپتادختر پادشاه بود.وزیر خیلی ترسید چون پادشاه فقط یک فرزند داشت نصف اموالش را پس از مرگش به وزیر بخشیده بود و اگر دختر دیگر پادشاه پیدا میشد نصف دیگر اموال به او میرسید وچیزی نصیب وزیر نمیشد. به همین خاطر به نگهبانان دستور داد دخترک بینوا را دستگیر کنند و او را به زندان بیاندازند.دخترک هرچه ناله و گریه کرد دل سنگ وزیر به رحم نیامد واورا ازاد نکرد.یک هفته از زندانی بودن گلارا میگذشت و حالا پادشاه و خانواده اش نیز از سفر برگشته بودند.و جشن بزرگی در قصر بر پابود و فرصت خوبی برای گلارا بود تا از ان قصر منحوس فرار کند.زمانی که نگهبانان مشغول کار ها بودند گلارا نیز فرصت را غنیمت شمرد و از قصر فرار کرد.انقدر دوید تا به جنگل رسید دیگر محال بود افراد وزیر اوراپیدا کنند.کنار جوی ابی نشست تا خستگی در کند که ناگهان چشمش به همان شاهزاده جوان که قبلا اورا دیده بود افتاد.شاهزاده جلوتر امد وبه گلارا سلام کرد و از اوپرسید که چه اتفاقی افتاده است/گلارا تمام ماجرا را برای او تعریف کردوازاوخواست که به اوکمک کند.شاهزاده با کمال میل قبول کردوبه گلارا گفت..راستش من به شما علاقه مند هستم و به خاطر عشقم به شما هرکاری انجام میدهم ایا با من ازدواج میکنید/گلارا کمی خجالت کشید وبه شاهزاده گفت..من مشکلی ندارم اما خانواده ی شما حاظرند یک دختر تنها را به عنوان عروس خانواده قبول کنند. شاهزاده پاسخ داد اری انها نیز وقتی مانند من چهره ی زیبا و اخلاق خوش شما را ببینند شیفته ی شما میشوند.اکنون به من افتخار میدهید که با من به قصر بیایید/گلارا قبول کرد وبا شاهزاده ادوارد به سوی قصر رهسپار شد.وقتی به قصر رسیدند پادشاه و ملکه از دیدن دختری به این زیبایی شگفت زده شدند . پادشاه فورا دستور داد امکانات ازدواج شاهزاده ادوارد با پرنسس گلارا را اماده کنند.جشن عروسی بزرگی برپاشدوتمام پادشاهان در ان جشن حظور داشتند. سیتابه بهترین پرنسس ان جشن تبدیل شده بود و در دل ارزو میکرد ای کاش پدر و مادرش نیز در این جشن بودند تا او را در این لباس زیبا ببینند.سیتادر افکار خودش غرق بود که یکی از خدمتکاران قصر اورا صدا زد..پرنسس سیتا شاهزاده ادوارد با شما کار دارند.پادشاه فردریک که پدر واقعی سیتا بود وقتی این سخن را شنید به سرعت خود را به پرنسس سیتا و شاهزاده ادوارد رساند و در کمال تعجب دید که پرنسس سیتا شباهت عجیبی با دخترش سپتا دارد. جلوتر رفت وبه سیتا گفت..میتوانم از شما یک سوال بپرسم سیتا گفت.. بله حتما. پادشاه گفت.. من بیست سال پیش دخترم که شباهت عجیبی به شما داشت را گم کرده ام.میتوانم از شما بپرسم نام پدر و مادر شما چیست/سیتا پاسخ داد من سالها بود که پیش زنی به نام کاترینا زندگی میکردم اما مدت کمی است کهان زن فوت شدهوقبل از فوتش به من گفت که مادر واقعی من نبوده است.پادشاه با چشمان اشکبار روبه سیتا گفت.. کاترینا یکی از خدمتکاران قصر من بودکه بعد از گم شدن دخترم او نیز ناپدید شد.سیتا گفت.. از کجا معلوم که من دختر شما باشم شاید این شباهت اتفاقی باشد.پادشاه به سیتا گفت.. دختر من روی بازوی سمت راستش یک خال مشکی دارد .سیتا همان موقع بازویش را نگاه کرد و دید که اری درست است.اشک در چشمانش حلقه زد و گفت پدر چرا این همه سال مرا تنها گذاشتید/چرا سعی نکردید مرا پیدا کنید/پادشاه با چشمانی اشکباردخترش را در اغوش گرفت وگفت..من و مادرت خیلی دنبال توگشتیم اما نه ردی از تو بود ونه کاترینا.ما این سال ها عذاب زیادی کشیدیم.پدر و دختر در اغوش هم کمی اشک ریختندو پادشاه سیتا را پیش همسر و دخترش برد و اورا معرفی کرد. همسر پادشاه سیتا را در اغوش گرفتو گفت..سیتا…عزیز دل مادر کجا بودی این همه سال/کجا بودی که ببینی بیست سال از غم دوریت خون گریه کردم/سیتا چیزی نگفت و با جان ودل بوی مادر را استشمام کرد.چه صحنه زیباییست دیدار مادر و دختر….حالا وقت شروع مراسم بود و سیتا خوشحال بود که پدر و مادر و خواهرش نیز در جشن ازدواجش هستند.واین چنین بود که زندگی زیبای پرنسس سیتا در کنار همسرش اغازشد وانها بعد از چند سال صاحب دختر زیبایی شدند و نام انرا گلارا گذاشتند و سال های سال به خوبی زندگی کردند.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.