رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ونوس

نویسنده: حدیث نورمهر

سکوت است و صدای متداوم جیر-جیرک ها که خواب را برای ادمی نمیگذاشتند، دامن شب پر از ستاره و ماه نگین تزئین کننده ی او است.
نسیم خنکی میان موهاین در جریان است و قلبم را خنک میکند؛ اما دست و پایم سرد است. عرق از پیشانی ام شر-شر مانند یک سیل پایین می اید.
از بی حسی دست و پایم کلافه و به شلوارم چنگ میزنم، احساس میکنم رگ های سرم در حال پاره شدن هست و کسی با سوزن انهارا به هم میدوزد. چشم هایم دو-دو زنان دران تاریک و روشنی از تخم به روی میزم  اتاق دوشکلاتی که صبح از گنجینه ی چوبی مادر بزرگم که از سر فضولی ان را می کاویده ام می نشیند.
اگر انهارا بخورم حالم بهتر میشود؟ تاریخ مصرف گذشته نباشد؟ دستانم را درهم می چلانم و نمی دانم باید چه کار کنم .
بخورم؟نخورم؟ اما مادربزرگم هیچوقت چیزهای خوردنی را زیاد نگه نمی دارد پس خیلی هم قدیمی نیستند.
جلد شکلات ها به شدت خوشگل بودند، عکس یک اسمان باستاره و رویشان دوسیاره با رنگ سفید است. دستی به موهای بلندم که تا کمرم است میکشم و چشم هایم را باریک میکنم.
هردورا برمیدارم  روی یکیشان نوشته(( تا حدی از شما در برابر گرما محافظت میکنیم.))
سرم را میخارم و ابروهایم را از روی فکر کردن به بالا پرتاب میکنم. یعنی چی؟چه گرمایی؟ شاید از این جملات تبلبغاتی هست که روی همه محصولات میزنند.
سرم را برای تایید حرفم تکان میدهم و شکلات را باز میکنم به عادت چشم هایم را می بندم و ان مزه ی شیرین خوشمزه راحس میکنم.
بلخندی میزنم و شکلات را دور دهانم میچرخانم و احساس خوبی بهم دست میدهد؛ اما ناگهان گرمای بسیار زبادی به صورتم پرتاب میشود.
من حاضر نمیشوم  چشمانم را بازکنم و حس خوب طمع شکلات را از دست دهم اما گرما باشتاب تر به صورتم پرتاب میشود و چشمانم را باز میکنم اینجا کجاست؟ من اینجا چه کار میکنم؟ همه جا پر از سنگ و کوه است، زمینش مثل سیاره ی زمین است اما اینجا پر از کوه های اتشفشان و نور زرد رنگ می تابد.
ای وای خدایامن، در سیاره ی ونوس چه کار میکنم؟ صورتم کش می اید و چشم هایم گشاد میشود.
از استرس زیاد دلم پیچ میخورد و دستانم را درهم می چلانم. الان باید چه کارکنم؟ از این سردرگمی ام استرسم بیشتر میشود و از کلافگی دورخودم میچرخم که گدازه ای نارنجی رنگ و داغ که سنگ را هم اب میکند کنار پایم فرود می اید.
ای وای کوه اتشفشان روبه رویم فعال است، پاهایم بی اختیار از من شروع به دویدن میکند.
و افکار برای رهایی از اینجا چرخ میخورد. عرق از شدت گرما از سر و رویم میریزد، نفس-نفس میزنم و دلم پیچ میخورد که ناگهان چشمم بر روی ان یکی شکلات می نشیند. یعنی اگر ان را بخورم به زمین بر میگردم؟
گدازه ای به سمتم پرتاب، نفسم بالا نمی امد بدون فوت کقت شکلات را در دهان گذاشته و جویدم.
گدازه نزدیک تر شد چشم هایم را میبند و دست هایم را جلوی صورتم میگیرم که خنکی به سویم می اید‌. مزه ی شیرین شکلات به من قوت میدهد و لرزش دست و پایم کمتر میشود، دست هایم پایین می اورم و چشم هایم را باز میکنم. خدای بزرگ در اتاقم هستم.
از خوشحالی نفسم بالا می اید، میخواهم سجده ی شکر به جا بیاورم که اب یخی رویم ریخته میشود و به ضرب با نفس-نفس از خواب بیدار میشوم
_ابجی بیدار نمیشوی؟

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.