رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

قطره باران و دخترک

نویسنده: فائزه باقی زاده

می دانی باران چیست؟ به چه معناست؟
یا بهتر بگویم معنای حقیقی آن چیست؟
باران از زبان من از منظر شناخت من به معنای رهایی است، باران حس لحظه آزادی است، تصویر چند قدم پایانی قبل از اوج پرواز است، باران طراوت جان و
نمناکی روح است، باران عطر قیمتی و آشنا که گرچه در این نزدیکی است اما کمتر آدمی از بینی اش استفاده می کند تا او را بشناسد.
باران را از هر کسی بپرسی به زبان خودش معنا می کند یا بهتر بگویم از دید خود؛
باران نعمت بخش جان آدمی و زمین بی کلام است، قطره قطره اش روح را صاف و بی آلایش، دل را به آینه، ذهن را از خطا خطاکاری و آدم را به انسان نزدیک می کند.
صدای چیکه چیکه باران روحم را تازه می کند، بوی نم خاک و شلپ شلپ چاله های آب ساز قلبم را کوک می کنند، رقص برگ درختان چشمه ایی از تازگی است و همه اینها با هم مجموعه زندگی است.
ابر های تیره و خاکستری همگی دور هم جمع شده بودند و اجتماع بزرگی به راه انداخته بودند، گویی جلسه مهم برپا بود که بحث بالا گرفت و صدای غرشی از آسمان آمد.
دخترک روشن شدن آسمان را در آن تیرگی شب دید و خودش را منتظر بارش باران گذاشت کمی قدم زد و کمی دوید از فرط هیجان نفس نفس می زد و قلبش به تپش افتاده بود.
چشم به آسمان دوخته و انتظار می کشید و لحظه شماری می کرد.
گویی می خواست قطره اول مال او باشد بر جان و روح افتد و گونه های او را بوسه بزند و موهای او را نوازش کند.
اما کمی بالاتر در میان ابرهای خاکستری جلسه برای برگزیدن برترین و آماده ترین قطرات آب برپا بود آنجا به قطرات آب گفته می ‌شد که ممکن است به هر جایی از کره خاکی فرود بیایند بر زمین یا که بر درختان یا بر روی یک دریاچه یا حتی بر روی یک انسان بیفتند.
می گفتند که باید برای سقوط در هر جایی یا مکانی آماده باشید.
قطره اول جلو آمد، کمی کوچک بود، کوچکتر از دیگران بود اما کامل بود همین شجاعتش به عنوان قطره ی اول پریدن به این معنا بود که او ترس از راه زندگی اش را نداشت، و این او را کامل می کرد، پرید اما کمی گرخرید.

پایین را نگاه کرد اشیای مستطیل شکل در رنگ ها و طرح های متفاوت را دید که از زمین بیرون زده اند و دید که سبزی زمین چقدر اندک است و نیز دوستان اش در زمین چه معدود اند.
اما مردم را دید، مردمی که از قطره آب کوچک به هر سو می دوند و فراری اند.
لحظه ای آرام و قرار ندارند به دنبال نجات موها و لباس و کفش و صورت های نقاب دار خود هستند که مبادا ذره ایی به آنها آسیب بزند.
اما در آن شلوغی دخترک را دید که به ظاهر آرام بود اما رخ او نشانی حال او را می داد.
ایستاده بود و چشمانش برق می زند.
قطره او را انتخاب کرد و فرود آمد.
دخترک به خودش آمد و دید که قطره کوچک روی دستش او را به دقت نگاه می کند.
دخترک گفت: چقدر کوچک و پررنگ هستی به حق که تو قطعه ایی از آسمانی.
قطره گفت: از آن دور دیده می شدی تو درخشان تر هستی.
دخترک گفت: روزهای بارانی پاهایم سست می شود انگار دیگر برای من نیستند توان حرکت دادنشان را ندارم قلبم از فرط هیجان محکم خودش را به درودیوار می کوبد.
بارش باران نوار موسیقی مورد علاقه من است و می توانم تا صبح و بی وقفه با آن برقصم اما نمی دانم چرا اینقدر در مقابل رقص همگانی شما ها ضعف دارم.

قطره گفت: این ضعف نیست آن انسان ها را دیدی آنها بی تفاوت هستند و گذر عمر برایشان اهمیتی ندارد آنها خوشی ها را در انتهای مسیر می پندارند و از راه لذت نمی برند. اگر تصویر شان را بکشی مطمئن باش که بالای سرشان پر از خط خطی است که نمی توانند خط صاف زندگی را پیدا و انتخاب کنند.
می دانی انسان های شاد از هر چیز لذت می برند هیچ چیزی را ساده نمی گیرند اما دیگر آدم ها به همه چیز عادت می کنند و ساده عبور می کنند‌ و همین کارشان را سخت می کند.
اما تو عادی نیستی وجود همه انسان ها با موسیقی آب و بارش باران آرام می گیرد و گاهی جوانه های جدید در درونشان رشد می کنند، اما آنها آن حالت را خاموش کردند تا روزمرگی بیشتری را سپری کنند در همان سردگمی و در حالت خط خطی سر کنند و گاهی راحت تر در اعماق خود غرق شوند.
گاه به گاهی خوب است اگر چند لحظه ایی را زیر این نعمت چرخید و رقصید و لذت برد و طعم واقعی این جهان را چشید و آن را مزه مزه کرد تا خوب در خاطرمان بماند.
بعضی وقت ها خوب است شلوار نو با آن خط اتوی صاف را با آب و گل های جمع شده در چاله ها رنگ کنیم یا که آرام آرام چتر ها را ببندیم و چند دقیقه ایی را زیر باران سر کنیم یا که کمی از آن کفش های براق دور شویم و با پاهایمان زمین را لمس کنیم یا با پوست صاف خود قطره باران ها را حس کنیم.
شاید که از زمان ما گرفته شود، شاید که وقت ما تلف شود اما چند دقیقه ایی را خودمان بودیم و با خودمان سر کردیم و از وجود خودمان لذت بردیم.
ردپای باران بر شهر همیشه مشخص است پنهان شدنی نیست، حس تو به باران نیز همین است باران را همه می شناسند و البته آنقدر صاف است که با نگاه اول نیز می توان او را شناخت.
باران وجود ما را اگر خود بخواهیم آب و جارو می کند تا نور ساده‌تر بگذرد.
پس بیایم اجازه ورود او را به خانه خود بدهیم تا که بر این کلبه خاک گرفته و شکسته دستی بکشد و آن را از عطر ناب و حس زندگی پر کند.
باران را شاید در نگاه دخترک یک رقص توان دید اما در نظر کشاورز نعمت و رهایی از عذاب، در نظر افراد حاضر در باغ برای جشن بعد از ظهری گرفتاری در عذاب و برای عاشق دلیل گریه است.
باران را هر کس در هر موقعیتی متفاوت می بیند و حس می کند؛ اما می دانم که در همه حال ترجمه آن از دل بر آمده است.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.