رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کاش تمامی آدم‌ها جمالی بودند!

نویسنده: ریحانه دهنوی

با ریز ریز خنده های من و سارا معلم دستش را روی میز کوبید و جار زد:دهنوی؛وسایلت را جمع کن و به جلو ترین نیمکت بیا.
سخت‌ترین کار جهان دل کندن از آخر کلاس بود.
آخر کلاس شبیه به شهرک غرب تهران بود؛خواننده داشت_بلاگر داشت_مشتی هم زیاد داشت…
ولی نیمکت جلو شبیه به نازی‌آباد بود ولی با فرق نداشتن مرام بچه‌های نازی‌آباد.
در سمت راستِ جلو؛ بی‌دغدغه‌ها و در سمت چپ‌ جلو؛آدم‌فروش ها و در شرق؛درس‌خون ها؛ غرب هم هیچ کسی نبود بجز جمالی.
سوال این قسمت جمالی کِه بود؟
فک کنم در طول 8 سال همکلاس بودن با او حتی یک دسیبل از صدای او‌را نشنیدم.
اغراق نیست.
او همیشه در پرسش های کلاسی بدون صدا بود و نمره‌ی صفر را می‌گرفت.
اما در تمامی امتحانات کتبی نمره‌ی 19 تا 20 را کسب میکرد.
کلا اهل حرف زدن‌نبود!
شاید لال بود؟
شاید.
ولی کَر نبود.
این را مطمئنم چون بعد از تصمیم آن روز معلم من به کنار جمالی شوت شدم.
(و عدو‌سبب‌خیر‌شد) و تمامی امتحانات ان ‌ترم را با نمرات جمالی پاس شدم.
یعنی‌ مطمئنم از کر نبودنش چون پیس پیس مرا می‌شنید.
حتی یکبار که دزدکی فلوت ‌ام را به مدرسه بردم و برای بچها آهنگ سلطان قلب‌ها را زدم.
او در دفتر سرمه‌ای رنگ فیزیکش نوشت.
_عجیب هنرمندی!
و من با غرور این موفقیت را برای ناهید تعریف کردم؛ناهید هم ری اکشن خوبی داشت؛خوب یعنی: سرش را تکان داد و به داخل آشپرخانه رفت.
یعنی خدا را شاکر باشید که همین حرکت را هم زد.
سوال این قسمت:ناهید که بود؟
ناهید همان مادر من است،فقط کمی بیخیال‌تر از مادر ها.کمی.
موضوع را از ناهید به جمالی تغییر میدهیم.
جمالی در طول بغل‌دستی بودنمان حتی یکبار هم اسمم را صدا نزد.
جمالی خیلی جالب بود.
من در تمامی زنگ تفریح و ساعت کلاسی از غرغر های ناهید و دور بودنم از بابا و ازدواج علی و آزمایش مجید و آرایشگاه جدید حمیده سخن میگفتم‌.

ولی او فقط در سکوت به حرف‌هایم گوش میداد،ولی از نظر من او یکی از بهترین هم‌صحبت‌ها که نه ولی گوش دهندها بود…
یکبار که ناهید و علی و حمید و مجید و زنش در خانه‌ نبودند به خانه‌ی جمالی زنگ زدم و خودم را بغل‌دستی‌اش معرفی کردم.
جمالی بالاخره سلام ریزی داد.
همان اولین و تک ترین دسیبیل از صدای او بود که باعث شد بدانم که لال نیست.
عادت کرده بودم که از زندگی‌اش سوال نکنم،چون بعد از پرسیدن هر سوالی؛ با آن چشم‌های وزغی سبزش آنقدر به صورتت زل می‌زد که نه تنها باید چندین‌بار تکرار می‌کردی که اگر دوست داری هم جواب نده،بلکه باید سر وقت بحث بعدی میرفتی…
یکبار که قضیه صحبت نکردنش را به رویش آوردم فقط با آن چشمان وزغی اشک ریخت در برابرم کاملا بدون صدا.
یا یکبار دیگر از خوراکی محبوبم به او خورانده بودم فقط آرام‌آرام در حال جوییدن بود و چشمان وزغی سبزش را بسته بود.
عجیب بود.
بابا که از ماموریت برگشت تمام داستان جمالی را برای او و اعضای خانواده شرح دادم.
وقتی رسیدم به سن حدودا هفده‌سالِگی؛فهمیدم که وجودِ جمالی ها در زندگی انقدری خوب است که آرزو میکنی کاش تمامیِ آدم‌ها جمالی بودند.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.