رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

انرجی

نویسنده: کوثر محمدی

بیا اینجا ، بزار جایت را درست کنم تا راهت باشی ، آره اینجا خوبه نرم . شاید تنگ و تاریکه اما عیب نداره کسی ما را نمی بیند و حسابی می تونم باهات دردل کنم . چاره ای نداریم مجبوریم یواشکی همدیگر را ببینم ،وگرنه مامان میترا حساب هردوتامون را می رسه .یادم رفت بگم حسابی دلم برات تنگ شده بود . بذار یک ماچ خوشگلت کنم . ماچ ماچ
خدای بیخود نبود مامان زهره می گفت : ماچ کردن به آدم انرژی میدهد . من هم کلی انرژی گرفتم . مسخره ام نکنی امسال که دوم هستم میتونم کلمه انرژی را درست بنویسم . املام خوب شده . راستی مامان میترا مجبور شد برام کلی لباسهای قشنگ مدرسه و کتونی سفید بخره . چند تا هم گل سر خرگوشی برام خرید . . بذار علتش را بهت بگم ،اون روز یادتته که مامان میترا ،الکی به بابا گفت من از جیبش پول برداشتم و بابا به من چک محکمی زد و خودش هم با قاشق دستم را داغ کرد . گلین خانم همسایه دهن لقی می کنه و به مامان زهره زنگ می زنه و همچی را می گه . مامان هم به دادگاه شکایت می کنه و در مورد این که بابا و مامان میترا به سر و وضع من و خوراک من نمی رسند و نامرتب مرا به مدرسه می فرستند به آقای قاضی می گه و مامان میترا هم چند روز مرتب برام کباب درست می کرد . کلی هم لباس برام خرید . ولی راستش را بگم من بخاطر ترس از میترا و کمربندهای بابا به آقای قاضی دروغ گفتم که من دوست ندارم برم پیش مامان زهره ، با بابا به من بیشتر خوش می گذرد . وقتی هم که آقای قاضی پرسید : که کی دستت را سوزونده ،به دروغ گفتم : رفتم کتری را از روی اجاق گاز بردارم دستم سوخته . مامان میترا هم اونجا برای اولین بار من را بوسید و بغلم کرد. کلی هم قربون صدقه ام رفت . البته مامان میترا دوست داره من از پیشش برم ،ولی خوب چون میخواد مامان زهره را بچزونه ،من را تحمل می کنه . خلاصه جونم برات بگه که من فقط میتونم حرفهام را برای تو بزنم حتی به رویا همکلاسیم هم نمی تونم رازهای دلم را بگم شاید چون اون زبون داره و شاید رازم را برملا کنه . ولی توزبون که نداری و فقط با نگاهت بامن حرف می زنی و آرومم می کنی . امروز هم بخاطر اینکه تو را ببینم سر ناهار به مامان میترا گفتم برام بازهم غذا بریز . گفت زیاد نخور چاق میشی مثل مامانت باید رژیم بگیری . ولی برای آیدا دوسه بار غذا می ریزه و می گه بچم کم خونی داره . با این که دوسال از من کوچکتره اما از من گنده تر شده .
من هم بهش گفتم: تو خوبه که هرچی میخوری استخون خشکی و تازه با اون صورت ککی مکی زشت زشتی . اون هم چون به من و مامانم حسودیش می شه من انداخت زیر زمین . اما عیب نداره اون همش حسرت موهای بور بلند من و پوست سفیدم را می خوره . تازه به چشمهای رنگی من هم که مثل مامانه حسودی می کنه .
خودم شنیدم که از حسادتش به بابا می گفت : آدمهای که رنگ چشمهاشون آبی ،بدجنس هستند .
خلاصه همه رفتند و فقط تو برام موندی . نه بابا و مامان که تا بودن باهم دعوا می کردند و نه همه فامیلهای ریز و درشتی که وسط اون دعواها بی تقصیر نبودند . همه رفتند . فقط توی که وقتی بغلت می کنم بوی مامان زهره را می دی .
آخه خودش رفت بازار و نمد و نخ کنفی و کاموا به رنگهای موهای خودم از بازار خرید و تو را برام درست کرد . توعشقی عروسک نمدی من . عشق هم یادگرفتم که دیگه با غین ننویسم .
بزار این گونی را بیارم روی دوتامون بکشم سرده انرژی من کمی با هم بخوابیم .
بزار آخرین راز را هم بهت بگم : من اصلا” دوست ندارم به میترا بگم مامان و به آیدا بگم آبجی آخه اون آبجی من نیست ولی شبها بابا توی دلش می گیره و می خوابه .تازه می خواد فامیلی من هم روش بزاره . با اون چشمهای وزغیش و دماغ کج و…….. .

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.