رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پرونده های مختوم

نویسنده: فاطمه ضیاالدینی

روی صندلی روبه روی کتابخانه منتظر باز شدن درها بود.

چشمانش را بست و در آرامش به صدای تیک تاک ساعت طلایی که بالای کتابخانه قرار داشت گوش

سپرد. تیک تاک تیک تاک تیک تاک.

یکی از لذت بخش ترین موسیقی هایی که باعث آرامشش میشد صدای تیک تاک همین ساعت بود.

یقه کتش را بالا کشید تا گردنش را از سرمای ماه سپتامبردر امان نگهدارد.

درحالی که لیوان قهوه را به لبش نزدیک میکرد نگاهی به سه پرونده مختومش انداخت.

یک خلافی رانندگی، یک پرونده ملکی و درآخریک تعرض.

روز خسته کننده ای بود.

دفترش را بست و نفسش را بیرون داد؛ امیدوار بود فردا پرونده ای هیجان انگیزتر به پستش بخورد.

15 دقیقه همینجور گذشت تا صدای زنگ نیمه شب به صدا درآمد؛ زمانی که درهای کتابخانه باز میشد.

با اینکه هیچ ماشینی در خیابان نبود نخست نیم نگاهی ب اطراف انداخت و بعد از خیابان گذشت.

کتابخانه، ساختمان عظیمی در مرکز شهر پاریس بود که رنگش اصلا با ابهت سازه اش همخوانی نداشت.

شاید به این خاطر بود که کیت در کودکی این کتابخانه را در ذهنش تاسیس کرده و آن موقع مطمئنا

عاشق رنگ مشکی یا قهوه ای نبوده. باید خدا راشکر میکرد که بجای اجرهای سنگی کتابخانه شیرینی

و تیکه های کیک یا بجای فواره وسط میدان ابشار شیر کاکائودرست نکرده بود.لبخندی روی

صورتش نقش بست.به گردن و دستانش کش و قوسی داد و درهای چوبی کتابخانه را بازکرد.به محض

ورود گرمایی لذت بخش اورا در آغوش گرفت. نگاهی به اطراف انداخت همه چیز مانند دیشب و شب

های قبل بود. در ذهنش موسیقی که مایل بود امشب به آن گوش دهد را انتخاب کرد و رایا شروع به

نواختن سمفونی 13 بتهوون کرد.رایا دوست ،خدمتکار ومسئول کتابخانه بود که کیت از زمان ساخت

کتابخانه رایا را نیز درون آن تصور کرده بود. کتش را دراورد و به سمت قفسه ها رفت.باید پرونده

های جدیدش را در قفسه های مربوطه میگذاشت تا در ذهنش ثبت شوند.همینجور که با زمزمه موسیقی

راهمخوانی میکرد هر پرونده را درجای خود قرار داد و به سمت اتاق سفید رفت.اتاق سفید اتاقی کوچک

با دیوار های کاملا سفید بود و تنها اثاثیه ای که در اتاق قرار داشت صندلی راحتی کیت بود.وارد اتاق

شد،در را بست و روی صندلی لم داد.چشمانش را روی هم گذاشت و مغزش را از هرچیزی که آن روز

با آن مواجه شده بود خالی کرد. نفسی عمیق کشید و به سکوت حاکی بر اتاق گوش سپرد.

زمان زیادی نگذشت که رایا با آن صدای نکرش او را از خلسه بیروه کشید.

با خستگی در را باز کرد و گفت: رایا من ب استراحت نیاز…

_ رایا حرفش را قطع کرد: تلفن.

+ چی؟

_ تلفنت داره زنگ میزنه باید بیدارشی!

+ کیت اخم کرد و پرسید: کی پشت خطه؟؟

_ رایا شانه بالا انداخت: من از کجا بدونم

خیله خب؛ کتش را از رایا گرفت و به سرعت از کتابخانه خارج شد طولی نکشید که با شکی از خواب

بیدار شد. با دستش زیر بالشت را گشت. نباید زنگ موبایلش را انقدراعصاب خوردکن انتخاب میکرد.

بالاخره موبایلش را پیدا کرد و قبل از قطع شدن، تماس را جواب داد:

+ کیت شاپنهای هستم بفرمایید.

_ سلام کیت.

+سلام بن.

_الان داری کار خاصی انجام میدی؟!

+ اگه نمیدونی میگم الان ساعت دوعههه بنننن!!!

_ صدای خنده بن بلند شد: میدونم کیت،میدونم . برات یجایزه دارم.

+ کیت درحالت خواب وبیداری پرسید: پروندست؟؟

_ اره

+ توش جنازه هم داره؟!

_ سه تااا

+ کجایی؟

_ جلوی در

+ گوشه های لب کیت بالا رفت:اومدم

کمتراز نیم ساعت طول کشید که کیت خودش را روی صندلی کنار بن بیندازد.

+ کیت با شنگولی که مناسب این وقت شب نبود پرسید:خب؟؟

_ بن ابرویی بالا انداخت: واسه من انقدر تیپ زدی یا اون سه تا جنازه؟!!

+ کیت شیطنت کرد: معلومه که برای اوناست تو هیچ هیجانی بهم نمیدی.

_ بن با یکی از انگشتانش خطی نامرئی را روی بازوی کیت کشید و گفت: اگه ی شب بهم فرصت بدی

قول میدم هیجانو مستقیم به خونت طزریق میکنم و نیشخند زد.

+چشمانش را چرخی داد: ببینیم!!!

بن ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد: میبینی.

بن در راه توضیحات لازم را درمورد خانواده کریس که مقتولان این پرونده بودن را به کیت داد.

درست بعد از تموم شدن توضیحات ،بن جلوی خانه ای ویلایی ماشین را نگه داشت.

+ کیت با دیدن ماشین دیگری پرسید: کسی داخله؟؟

_ بن در ماشین را بست وشانه ای بالا انداخت: فقط من و آدام برای بازرسی اومدیم.

به سمت خانه راه افتادن. ماه درخشان تراز شب های قبل میتابید.گویی میخواست تمام حقایق را آشکار

کند.هربازدمشان در هوای سرد نیمه شب به شکل توده ای بخار نمایان می شد.

جلوی در آدام را درحال شوت کردن سنگ ریزه ها دیدند.آدام با دیدن کیت دستش را جلو برد تا با او

دست بدهد.کیت دستش را گرفت و یک بار تکان داد و گفت: نباید داخل باشی؟؟

_ رئیس گفت بیرون باشم.

بن از آدام پرسید:تو خبرش کردی؟؟

_ نه منم از اومدنش تعجب کردم و کم مونده بود ی گلوله تو مغزش حروم کنم.

+ کیت خسته بود: خیله خب بیابریم تو و خطاب ب آدام گفت تو بیرونو برسی کن.

همینطور که آدام از خانه دور میشد کیت و بن هم وارد خانه شدن.

کیت در را با پا هول داد و ریز به ریز خانه را با چشمش به دنبال هرگونه مدرکی وارسی کرد.

بعد از گذشتن از راهرو به اولین مقتول که درست وسط هال قرار داشت رسیدند.

کنارش زانو زد.چند نکته واضح بود یک اینکه دختر بیش از 17سال نداشت و به ضرب یک گلوله به

وسط سرش به قتل رسیده بود.

بلند شد و به سمت طبقه بالا رفت. دومین مقتول بالای پله ها انتظارش را میکشید.

چهره این یکی متلاشی و قابل برسی نبود اما با توجه به اندام های دیگرش مطمئنا او یک پسر

بود.مقتول با برخورد بیش از ده ضربه چاقو به صورت و اندام های دیگرش به قتل رسیده و زجر

کشیده بود.

مجبور شد آب دهانش را قورت بدهد؛ دیدن این صحنات آدرنالین خونش را بشدت افزایش میداد.

احتمالا انگیزه اصلی همین پسربوده.

از جیب کتش دفترچه ای بیرون کشید و تمام شواهد را یاد داشت کرد.

کمی آن طرفتر رئیس کیل بالای سر سومین مقتول ایستاده بود ومدام سیگاربرگش را بین لب هایش

حرکت میداد. به جسد بچه ای که روی آب وان غوطه ور بود نگاه میکرد.

_کمی غمزده پرسید: بنظرت چقدر درد کشیده؟؟

+ کیت با صدایی بی احساس گفت: کمتراز 5 دقیقه

_ رئیس کیل پکی طولانی ب سیگارش زد و برگشت که برود اما نزدیک در مکثی کرد و به سمت کیت

برگشت:کی میتونم عاملشو بالای دار ببینم؟؟

+ کیت لبخند کمرنگی زد: فقط سه روز وقت میخوام.

کیل سری تکان داد وهنگام خروج گفت: زیاد منتظرم نزار مامورشاپ.

همان لحظه بن وارد حمام شد و سعی کرد ادای کیل را دربیاورد:

_ خب مامورشاپ چیا فهمیدی؟؟

+کیت لبخند پهنی زد: خیلی چیزارو…

طولی نکشید که تیم تحقیقات و خبرنگاران و… دورتا دور خانه را محاصره کردند.

شلوغی را اصلا دوست نداشت.به سمت بن برگشت و میان هم همه ها فریاد زد: من میرم پاسگا تو با

جنازه ها برو.میخوام تا دو ساعت دیگه نتیجه آزمایشی ها و پزشک قانونی روی میزم باشه.

بن سری تکان داد و رفت.

+چشمانش را فشرد ؛خیلی خسته بود. باید میخوابید. قدم زنان ب سمت اتوبان رفت ومدارک بدست آمده

را مرور کرد.ساعتش چهار صبح را نشان میداد. هنوز دوساعت برای رفتن به کتابخانه وقت داشت.

سرش را بالا گرفت، تنها چیزی که میدید مقدار زیادی نور بود که با سرعت به سمتش می آمد و بعد، هیچ چیز حس نکرد…

***

_رایا درحال جارو کردن کتابخانه بود که آن اتفاق رخ داد و رایا را به عقب پرت کرد.

مثل زلزله بود اما نه بدتر از اینها بود. همه جا شروع ب لرزیدن کرد.قفسه ها کتاب یکی پس از دیگری

مانند دومینو روی یکدیگر می افتادن.

رایا بلند شد .امکان نداشت اجازه دهد خاطرات و پرونده های کیت باهم قاطی شوند.

به سرعت به سمت اخرین قفسه که متعلق به خاطرات کیت بود رفت و قبل از واژگون شدن، قفسه را با

دستانش نگه داشت. لبخندی حاکی از پیروزی بر لبانش نقش بست اما پیروزی اش زیاد دوام نداشت.

پایه های قفسه شکست وفرو ریخت و رایا را زیر خود مدفون کرد.

***

درد کم کم جای خود را به بی حسی داد و کیت به هوش آمد. روی زمین دراز کشیده و جای جا

بدنش تیر میکشید. با هر دم و بازدمش درد شدیدی در ریه هایش میپیچید.

سعی کرد تکان بخورد اما فایده ای نداشت. میتوانست خونی را که ازسرش جاری بود حس کند.

باید خودش را جم و جور میکرد و بیاد می آورد که کیست و چه اتفاقی برایش رخ داده است.

وسط خیابان دراز کشیده بود و به آسمان نگاه، و برای بیاد آوردن تلاش میکرد.

هوا کاملا روشن شده بود. صدای آژِیر ماشین پلیس سکوت را شکست و دلهوره ای را به جانش

انداخت. حال به یاد می آورد که کیست و چه کرده و آنگاه بود که خود را شناخت.

چشمانش را بست . در کسری از ثانیه تصویر همه کسانی را که سلاخی کرده بود یکی یکی

از پیش چشمانش گذشتند.

صدای ناله ها و التماس هایشان در گوشش میپیچید و وجودش را غرق لذت کرد.

به خود میبالید.سناریوی هر قتل را چنان بی نقص و کامل مینوشت و اجرا میکرد که کسی کوچکترین

شکی به او نمیکرد.

صدای آژیر نزدیکتر شد.

بیشترتمرکز کرد ولی یادش نمی آمد این سناریو را تا کجا پیش برده است و نمیتوانست خطرکند.

حال صدای آژیر تنها چند متر با او فاصله داشت.

ترس به کمکش آمد و به اعضلاتش نیروی کافی برای بلند شدن را داد.به سختی ایستاد و هوای درون

شش هایش را با فشار از بین دندان هایش خارج و کلتش را از کنار شلوارش باز کرد.

ماشین دو متر دورتر از کیت ایستاد و آدام از ماشین پیاده شد.از صورتش نگرانی و کمی ترس میبارید.

پسر آرام و مهربانی بود.همیشه دستوراتش را بی چون و چرا گوش میکرد.اگر کمی سنش بیشتر بود

احتمال داشت که کیت بجای دن با او وارد رابطه شود. اما با تمام خوبی هایش ی اشتباه خیلی بزرگ

مترکب شده بود آن هم اعتماد به کیت بود.

_ با دیدن خونریزی کیت بیشترنگران شد :کیتتت؟؟!

دوباره صدا زد:کیت خوبی؟؟چه اتفاقی… بنگ بنگ

حرفش با برخورد گلوله ها ناتمام ماند.

ی تیر قلبش را شکافت.دیگری مغزش را متلاشی کرد.

باید از آدام برای آمدنش تشکر میکرد زیرا اکنون قاتلی زبون بسته برای خانواده کریس داشت.

فقط کافی بود چندتا از وسایل آدام را درجای نامناسب قرار دهد و مسائل را به هم ربط دهد.کار سختی

نبود تقریبا هر دفعه این کار را میکرد و سر ی بیگناه دیگر بالای دار می رفت.چه اهمیتی داشت؟؟هیچ

کس واقعا بی گناه نبود حتی آدام.

تلفنش را درآورد و با بن تماس گرفت و بدون هیچ توضیحی از او خواست به اینجا بیاید.

***
بن مدتی پیش با مدارکی که کیت از او خواسته بودبه دفترش آمد و از خالی بودن آنجا تعجب کرد.

طولی نکشید که تلفنش زنگ خورد.کیت بود.

_بن با دلخوری جواب داد: هی کیت هیچ معلومه کجایی منو دوساعته تو دفترت کاشتی!!!

کیت پاسخ دلخواه بن را نداد فقط از او خواست به آدرسی که برایش پیامک کرده بود بیاید.

به آدرس نگاهی انداخت .زیاد از اینجا دور نبود کمتر از نیم ساعت با آنجا فاصله داشت.پس سریع

حرکت کرد.
ماشینش را کمی عقب تر از ماشین دیگرکه احتمال میداد مال کیت باشد نگه داشت.

به محض پیاده شدن کیت را دید.با دیدنش دلش هوری ریخت.

سرو پایش خاک و خونی بود. بانگرانی به سمتش رفت و دستش را روی صورتش کشید:کیت؟!!!

اما کیت به او نگاه نمیکرد.بن خط نگاهش را دنبال کر و جنازه آدام را دید:

_اوه خدای من!!!!

دستانش را روی دهانش گذاشت و زانو زد. اشک هایش بی اراده سرازیر شدن. مدام میان اشک هایش

فریاد میزد:چیکار کردی کیت؟؟چیکار کردی؟؟؟

کیت کنارش زانو زد و دستش را روی شانه بن گذاشت و برایش همه چیز را تعریف کرد.

برایش گفت که تمام این مدت آدام بازییشان داده .گفت که اون خانواده کریس را به قتل رسانده و وقتی بن

از اونجا رفته تمام مدارک وسرنخ هارا نابود کرده. کیت گفت وقتی آدام فهمیده کیت بو برده سعی کرده

بود او را زیربگیرد…

کیت انقدر سناریو رو خوب کنار هم میچید که خودش هم کم کم داشت باورش میشد آدام قاتل است.

***

بن دیگر گریه نمیکرد ر عوض با بهت به جنازه غرق در خون آدام نگاه میکرد و سعی بر هضم

اطلاعات جدید داشت.

بدنش در اثر فشار عصبی به لرزه افتاده بود.هنوزهم نمیتوانست باور کند.

به کیت نگاه کرد؛حداقل میتوانست خداراشکر کند که حالش خوبست.نمیدانست اگر اتفاقی برای او می

افتاد قادر به ادامه زندگی بود یانه.

تازه دست کیت که روی شانه اش بود را حس کرد.

میخواست همه چیز را فراموش کند و میدانست فقط یک راه برای این کار ممکن بود.پس به کیت پناه

برد….

درست فکر میکرد.باکیت زمان و مکان بی معنا میشد.

دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. تنها چیزی مهم کیت بود فقط همین.

***
وقتی بن نزدیک تر آمد آدرنالین در خونش به غلیان افتاد.بن خیلی خوب این کار را بلد بود.

او را دوست داشت و از همین میترسید. بالاخره زمانی فرا میرسید که تیری مغز بن را مانند آدام

میشکافت. نمی خواست تردیدی برایش پیش بیاید.

خب الان نیازی به کشتنش نبود پس میتوانست دوستش داشته باشد.

خودش را به بن نزدیکتر کرد و گذاشت حرارتشان بیشتر از پیش شعله بکشد.ترس و لذت درهم آمیخته

شد و گذاشت کیت تجربه لذتی جز گرفتن جان کسی بدست بیارود.

فردا با پرونده ای جدید به کتابخانه برمیگشت و رایا را خوشحال میکرد.

+ بی خبر از آنکه با کتابخانه ای ویران روبه رو خواهد شد….

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.