داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

نشان آدمیت

نویسنده: امیر محمد افشاریان

بهار سال هزار سیصد هفتاد چهار بود که ناگهان از طرف مدیر مدرسه خبر رسید معلم کلاسمان به دلیل بیماری سرطان از مدرسه استعفا داده است.

به جرات میتوانم بگویم دیگر در ان دو ماه اخر سال همه ی دانش اموزان اشتیاق به درس خواندن را به دلیل نبود معلم قبلیمان اقای جلیلی از دست داده بودند.

زنگ خورد و دانش اموزان به سرعت به خانه هایشان رفتند و من و مهدی درحال رفتن به خانه هایمان بودیم ، همینطور که داشتیم با هم حرف میزدیم و شوخی میکردیم یک لحظه بحث مان شد. در حقیقت از طرف بچه ها شنیده بودم  مهدی به دلیل تاخیر در انجام تکالیفم از منی که عضو گروهش هستم سه نمره از نمره پایانی ام کم کرده است.

و من با بهانه تراشی و به وجود اوردن یک دعوای برنامه ریزی شده رفاقتم را با مهدی تمام کرده بودم، اخر همه بچه های مدرسه از مهدی بدشان می امد ، او یک پسر درسخوان و مودب بود.

روز بعد ، حتی با مهدی چشم در چشم هم نشدم ،همه زنگ ها کسل کننده بود و جای اقای جلیلی خالی ، انگار دیگر گچ کلاس هم حال نوشتن نداشت.

این دیگر چه بهاری بود ،  بهار و سر سبزی ما انگار به خواب رفته بود.

همینطور در فکر فرو رفته بودم که ناگهان معلم جدیدمان من را به پای تخته برد ، از استرس دست هایم میلرزید ، معلم چند ثانیه ای به من نگاه کرد و بعد سوالش را پرسید . بلد نبودم و همه کلاس به من خندیدند ، البته این را هم بگویم که سوالش سخت بود و هیچکدام از دانش اموزان جواب این سوال را نمیدانستند.

سرم را به پایین انداختم و از خجالت اب شده بودم ، بعد معلم یک نگاه به دانش اموزان انداخت و گفت : مهدی رستگار ، بیا پای تخته، قلبم تند و تند میزد ،اخر چرا از بین این همه دانش اموز باید مهدی را پای تخته می اورد ؟، خدا خدا میکردم که مهدی جواب درست را نداند.

مهدی بلافاصله جواب درست را گفت همه برای او دست زدند . معلممان مجبورم کرد که یک پا و دو تا دستم را بالا بگیرم ، خشمم چند برابر شد به قدری که وقتی زنگ تفریح خورد ، با چند تا از بچه های مدرسه قرار گذاشتیم که زنگ اخر جلو مهدی را بگیریم و او را کتک بزنیم.

همین هم شد ، من و چند تا از بچه های مدرسه پشت سر مهدی بودیم و منتظریک فرصت مناسب ، حس عجیبی برایم داشت. من و مهدی بهترین دوست های هم بودیم او به من در درسهایم کمک میکرد و من هم در کارهایش به او کمک میکردم، هر موقع که بچه های مدرسه میخواستند مهدی را اذیت کنند خودم با انها دعوا میکردم و نمیگذاشتم حتی خونی از دماغ مهدی بیرون بیاید، اما حالا خودم برای اذیت کردنش اقدام کرده ام.

یک لحظه مهدی مسیرش را تغیر داد و در یک خانه ای را زد ، تا به حال، یکبار دیده بودم که مهدی در این خانه را بزند ، همان موقع هم بعد از مدرسه بود که مهدی وارد ان خانه شد ، به گمانم مهدی هر روز بعد از مدرسه یک ساعت  در ان خانه میماند و بعد به خانه اش میرفت.

در زد ، یک دخترخانم هم سن و سال ما در را باز کرد و بعد وارد خانه شد ، ان خانم خیلی مراقب بود که کسی  چیزی ندیده باشد.

من و بچه ها یک ساعت منتظر مهدی ماندیم تا از خانه بیرون بیاید و بعد تلافی کنیم ، همینطور که داشتم با بچه ها صحبت میکردم یک لحظه چشمم به در خانه جلب شد ، مهدی از ان خانه بیرون امد.

بعد من و بچه ها راهش را بستیم و با هم کتک کاری کردیم .

دعوای ما تمامی نداشت و مهدی زیر دست و پای ما خرد شده بود، بعد از چند دقیقه  ان دختر خانم امد و مهدی را از ان دعوا کنار کشید ، نمیدانم چرا، اما لحظه ای که مهدی را بیحال وسط زمین اسفالتی کوچه دیدم ، دلم برایش سوخت .

من و بچه ها  دو روز مداوم مهدی را تعقیب میکردیم .

با خودمان برنامه ریختیم که ضربه نهایی مان را روز چهارم انجام بدیم و همه موافقت کردند.

امروز روز چهارم است و طبق نقشه قرار شده است که یکی از بچه ها با خودش دوربین بیاورد و از مهدی عکس بگیرد .

البته این را هم بگویم که امروز روز معلم هم هست و همه ما برای معلم جدیدمان کادو گرفته بودیم .

کادو من یک کمربند بود و کادو مهدی یک کتاب کسل کننده که به ظاهر اموزنده بود.

باز هم مدرسه تمام شد و باز هم مهدی به ان خانه رفت اما این بار فرق میکرد او وسط راه توقف کرد و به یک گل فروشی رفت و یک سبد گل خرید و دوباره به مسیرش ادامه داد و در ان خانه را زد.

این یک سوژه عکاسی بود ، مهدی ان سبد گل را به ان دختر خانم داد و بعد داخل خانه شد .

من چند تا عکس از مهدی در مواقع مختلف گرفتم و فردای ان روز بین بچه های مدرسه پخش کردم.

روز بعد فرا رسید و مهدی دیگر در ان روز ابرو برایش نمانده بود، همین را میخواستم ، دیگر همه جا صحبت از مهدی بود و هر کسی یک چیزی راجع به مهدی میگفت : یکی میگفت که مهدی ادای ادم خوب هارو در میاورد ، دیگری میگفت : مهدی در ان خانه کار های خلاف میکند و …

همه بچه های مدرسه منتظر این بودند که صدای زنگ مدرسه به صدا در اید و خودشان با چشمان خودشان بروند و مهدی را در ان وضعیت ببینند.

همین اتفاق هم افتاد و ما دنبال مهدی رفتیم.

میتوانم به جرات بگویم که تمام کلاس امده بودند ، و ما به گونه ای جلوی ان خانه ایستاده بودیم که هر کس نداند فکر میکند ما برای گرفتن نذری امده ایم.

مهدی وارد خانه شد و ما هم بعد از ان ،زنگ  خانه را زدیم ، باز هم همان دختر خانم در را باز کرد و ما بدون اجازه وارد خانه شدیم و ان دختر خانم سعی کرد جلومان را بگیرد اما ما با خشونت با او رفتار کردیم و من و دوتا از بچه های دیگر وارد پذیرایی شدیم ، مهدی از اتاق بیرون امد و ما با مهدی چشم در چشم شدیم ،مهدی شوکه شده بود و ترسیده بود ، ما مهدی را به حیاط بردیم و من جلوی ان همه جمعیت گفتم: خودتان نگاه کنید ! و قضاوت کنید ، دانش اموز مهدی رستگار که میشناختین این است! هر روز وارد این خانه میشود و هر روز هم همین دختر خانمی که میبینید در را به رویش باز میکند ، خدا میداند که چه میگذرد در این خانه، تازه اقای مهدی رستگار یک سبد گل برای این خانم خریده است.

همه همسایه ها جمع شده بودند ، صدای من تا هفت کوچه ان طرف تر هم میرسید ، همسایه های بیرون و دانش اموزان مدرسه همه در تعجب مانده بودند .

مهدی یک لحظه به من حمله کرد و من و چند تا از بچه های مدرسه با او دعوا کردیم ، از طرفی ان دختر خانم جیغ میزد که من مهدی را ولش کنم و از طرفی هم همسایه ها میخواستند مارا از هم جدا کنند.

صدای جیغ و دعوا و کتک کاری همینطور در ان خانه پیچیده شده بود که ناگهان یک صدای لرزان امد  ، ان صدای لرزان میگفت که دعوا نکنید.

یک لحظه همه کنار رفتند و سکوت خانه را فرا گرفت .

ناگهان چهره غمگین و ضعیف استاد جلیلی را دیدم ، وقعا ان لحظه خجالت کشیدم استاد جلیلی با ویلچر به سمتم امد و گفت : بس کن ، من دعوا و بی معرفتی را به تو یاد ندادم ، اینجا خانه من است و مهدی هر روز برای پرستاری از من به اینجا می اید.

و بعد در سال تحصیلی جدید، مهدی به خاطر اینکه از دست بچه ها دلگیر بود از ان مدرسه رفت و ما دیگر مهدی را ندیدیم و چند ماه بعد از ان روز استاد جلیلی از دنیا رفت .

 

وای از ان روز که چشم ها از عقل ها بیشتر کار کند.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.