رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آتلانتیس

نویسنده: ستایش کربلایی مهدی

ساعت ها می‌گذشت که به آسمان خیره شده بود و برای

بار پنجم شروع به شمردن ستاره ها کرد:یک٫دو٫سه٫

چهار و…..

مهم نبود چند بار و یا چند ساعت این کار را تکرار

می‌کرد هر بار شمارش از دستش در می‌رفت و امروز

بیشتر از هر روز دیگری حواس پرت شده بود.

پدربزرگش که همه او را مردی دیوانه و متوهم

می‌نامیدند مرده بود هرچند حدود ۱۰سال زیاد باهم

ارتباط نداشتند اما بهترین خاطرات کودکی اودیسه نزد

پدربزرگش شکل گرفته بود و این باعث رنجشی در

اعماق قلب و احساساتش میشود.

دولت و مردم دل خوشی از آن پیرمرد نداشتند بنابراین

اندک مالی که داشت به اودیسه می‌رسید.دوست نداشت

اینکار کوچک را به فردا بیاندازد٫آرام به سمت خانه ی

پدربزرگش قدم برداشت به درخت بید مجنون رسید که

ساعت ها در کودکی آنجا می‌نشست و کتاب میخواند.

در خانه را گشود٫گرد و خاک مانند پارچه ای بر روی

وسایل جا خوش کرده بود.

کیف دستی اش را باز کرد تعدادی سکه و کتاب های

باارزشی که همیشه دوست داشت آنها را مطالعه کند

در کیفش جا داد.

ثانیه ای به اطراف نگاه کرد تا وسایل دیگر را برانداز

کند٫چشمش به تصویر عجیبی روی دیوار افتاد٫نقاشی که

جزیره ای را در آستانه ی نابودی توسط امواج اقیانوس

نشان می‌داد.

تابلو را از دوری دیوار پایین آورد و به پشت آن نگاه

کرد٫نوشته ی پشت آن نوعی احساس ترس٫تعجب و

کنجکاوی را در اودیسه پدید آورد.

آرام نوشته ی پشت تابلو را زمزمه کرد:(چهار و پنج

دقیقه ی صبح_آتلانتیس)

تمام شب به آنچه که خوانده بود فکر میکرد.چرا باید کسی

آتلانتیس را در حال نابودی بکشد؟همچنین تمدن قدرتمند و

هوشمندی؟نه امکان نداشت!گاهی به خود دلداری میداد

شاید این یکی از نقاشی هایی است که پدربزرگش با تخیل

اذیت کننده ای که داشت کشیده. اما حسی درونش فریاد

می‌زد این حرف فقط برای سرکوب کردن کنجکاوی

درونش است.

باید این مسئله را با فردی درمیان می‌گذاشت وگرنه شک

نداشت که دیوانه می‌شود.سریع و بدون معطلی به سمت

رصدخانه حرکت کرد٫تمام راه کلمات را کنار هم

می‌گذاشت تا به گونه ای حرفش را بیان کند که _سلینه٫ تنها دوستش_ او را دیوانه ای مانند پدربزرگش نبیند

نفهمید کی رسید حتی نفهمید چگونه ماجرا٫را به سلینه

گفت فقط زمانی که دست از تعریف کردن کشید صدای

خنده تمام فضا را پر کرد:

(+خدایا اودیسه بس کن.نابودی آتلانتیس؟حتما داری شوخی می‌کنی!

ما همین الان تقریبا نصف دنیارو گرفتیم حتی

الان می‌خوایم آتن هم بدست بیاریم به نظرت همچنین

چیزی ممکن که چنین قدرتی یهو نابود بشه؟)

 

درسته این حرفی بود که تمام شب داشت به خودش

میگفت اما یک چیزی اینجا مشکل داشت چیزی که

اودیسه دلیل منطقی برای آن پیدا نمی‌کرد اما شهودش

سعی در تایید آن حس داشت.شاید گفتن این موضوع حتی

به بهترین دوستش هم حماقت محض بود.

سعی کرد لبخند بزند٫با صدای آرام گفت:درسته حتما

زیادی تخیلی شدم به هر حال مرسی که به حرفام گوش

کردی. و بدون توجه به اطراف از ساختمان بلند

رصدخانه دور شد.نمیتوانست این موضوع را فراموش

کند٫شاید چندتا از کتاب های قدیمی به جا مانده از

پدربزرگش می‌توانست کمکی کند.

دوید انقدر سریع که صدای زن ها و بچه هایی که او را

بخاطر تنه زدن سرزنش می‌کردند٫نشنید. وقتی به خانه

رسید تمام کتاب هایی را که آورده بود مرور کرد٫چندبار

از روی متن ها خواند اما همه ی آن چیزی که نوشته شده

بود در مورد فلسفه٫ریاضی٫نجوم و پزشکی بود.

تنها امید باقی مانده دفترچه ی دست نویس پدربزرگش

بود. به آرامی آن را بار کرد اکثر کاغذ ها کنده شده و

جوهر برخی از نوشته ها پخش شده بودند.شروع به

خواندن کرد:

(زئوس٫خدای خدایان به ما نیرویی اعطا کرد٫او به مردم

آتلانتیس هوش و توان بسیار داد تا کشف کنند٫بسازند و

یاد بدهند.اما انسان پست تر از این است که از نعمت های

عطا شده به خوبی بهره ببرد. آتلانتیس امید و ایمان خود

را از دست داد از همه مهم تر انسانیت خود را نابود کرد.

فتح و جهانگشایی مردم را در چاه طمع انداخت و سوگند

به ستارگان درخشان شب که زئوس ما را نابود خواهد

کرد. نگین بازوبند پرومتئوس که به واسطه ی او زئوس

آتش را به انسان بخشید و قرار دادن آن در ستون های

هرکول تنها راه نجات ماست.)

 

حقیقت و دروغ٫منطق و احساس و همه ی حس های دیگر

در اودیسه بهم ریخته بود.هرکول٫زئوس٫پرومتئوس و

هزاران خدا و الهه دیگر همیشه حکم افسانه برای اون

داشتند.اما اکنون دیگر نمی‌دانست کدام یک را باور کند.

حرف های هزاران ساله مردم در مورد اینکه آنها به

تنهایی به چنین قدرتی رسیدند یا نوشته های این دفترچه

که می‌گفت این یک هدیه از طرف زئوس است.

دیگر نمی‌توانست عقب نشینی کند٫به آرامی صفحه را

ورق زد.تصویری از یک نقشه دید که بر روی نقاط

مختلف آن علامت های سبز زده شده بود.تنها یک

علامت قرمز روی نقشه وجود داشت٫بالای صفحه

با جوهر قرمز پخش شده چیزی نوشته شده بود.

بالاخره پس از چند دقیقه اودیسه موفق شد نوشته را

بخواند:(قلمرو آتلانتیس)

باری دیگر به نقشه نگاه کرد٫علامت های سبز

دقیقا همان تمدن هایی بود که توسط آتلانتیس فتح شده

بودند. اما اودیسه به تنها نقطه ی قرمز روی نقشه فکر

می‌کرد.با خود اندیشید اگر نقاط سبز نشانه ی فتح باشند

پس حتما قرمز نقطه ی مقابل آن است٫ و تمدن مشخص

شده فقط نشان دهنده ی یک مکان بود٫ آتن .

اودیسه مانند دیوانه ها به دور خانه می‌چرخید و بلند با

خود حرف میزد:(این فوق العادست بالاخره میتونم بفهمم

کدوم حرف دروغ بود٫نیروی دریایی درست فردا میرسه

اگه آتن به امپراتوری آتلانتیس پیوسته بود یعنی همه ی

ابن نوشته ها و نقاشی ها فقط زاده ی تفکر یه پیرمرد.)

خودش هم نمی‌دانست چرا اما انگار دوست داشت که

همه ی این ها دروغ باشد٫دوست داشت پدربزرگش

را دیوانه بداند تا اینکه بفهمد تمام عقاید و حقایقی که تا

اکنون می‌دانسته فقط یک مشت دروغ و توهم ناچیز بوده

است.

صبح روز بعد اودیسه انقدر زود از خانه بیرون زد که

حتی سربازان هم در حال استراحت بودند.

به بندر رسید٫قیافه ای آشنا را از دور دید و ناگهان با

سلینه رو به رو شد. توقع دیدن او را نداشت و تا حدودی

اعصابش خورد شد.میخواست تا رسیدن نیروی دریایی با

خودش کنار بیاید که اگر واقعا حرف های پدربزرگش

درست باشد چه کاری باید انجام دهد.

هرچند تا حدودی حواسش پرت شد و با سلینه شاید ساعت

ها در مورد نجوم و ستاره ها حرف زدند. شهر کم کم

بیدار شده بود و اکثر مردم به بندر آمده بودند تا شاهد

پیروزی آتلانتیس مقابل آتن باشند. کشتی ها و قایق های

کوچک و بزرگ نزدیک و نزدیک تر میشودند. مردم

خود را برای خوش آمد گویی به قهرمانان آماده کردند.

اما اعلام شکست چیزی بود که هیچ کس انتظار آن را

نداشت جز پسری که حس کرد چیزی درونش فرو ریخت.

(+اودیسه حالت خوبه؟میدونم این خبر خوبی نبود اما

آتلانتیس هنوزم قدرتی که باید رو داره به هر حال تو از

صبح  کلا حواست پرته٫ببینم چیزی خوردی؟)

(_اره یک جرعه حقیقت)

 

نمیدانست چند ساعت مشغول مطالعه بود٫باید همه چیز را

می‌فهمید از خدایان یونان تا مکان احتمالی نگینی که نجات

آتلانتیس به آن بستگی داشت.اما نمی‌توانست چیزی پیدا

کند در هیچ کتابی٫حتی در نوشته های پدربزرگش نام

آن مکان احتمالی گفته نشده بود.

زمانی هم برای از دست دادن نداشت٫نمیدانست کدام یک

از این روز ها آتلانتیس نابود میشود٫فردا؟هفته ی بعد؟

ماه بعد؟یا حتی شاید چندین قرن دیگر٫برای پیدا کردن

مکان نگین شاید شانسی وجود داشت اما برای نگه داشتن

زمان هیچ شانسی برای هیچکس وجود نداشت.

باید عجله میکرد٫حتما کسی چیزی را که او می‌خواست

می‌دانست٫از کتاب خانه به سمت ستون های هرکول راه

افتاد همیشه چند پیرمرد دوره گرد آنجا داستان هایی

در مورد خدایان تعریف میکردند.شاید این مشکل به دست

آنها حل میشود٫اما تنها دغدغه و ناراحتی اودیسه این

موضوع نبود.

متنفر بود از تمام رفتار آشکار مردم٫مردمی که در

حماقت زندگی میکردند٫برای طبیعت٫حیوانات و حتی

انسان ها دیگر ارزشی قائل نبودند.اکنون اودیسه این مردم

را مانند پرنده ای میدید که در قفس گرفتار شده بودند و

تنها آرامش وجودشان بال های زیبایی بود که داشتند.

 

( +نه چیزی در این مورد به گوشم نخورده)

هفتمین بار بود که این جمله را می‌شنید.هیچکس در مورد

مکان نگین خبری نداشت٫گم شده بود در کوهی از

ندانسته ها که به دست خودش به وجود نیامده بود.ناامید

راه افتاد اما صدای ضعیف پیرمردی او را در جای خود

میخکوب کرد.

( +۴ ساعته که حواسم بهت هست چرا میخوای در مورد اون افسانه چیزی بدونی؟)

اودیسه نمی‌توانست ریسک کند و حقیقت را بگویید بنابراین جواب داد:(فقط از سر کنجکاوی آخه میدونین پدربزرگم خیلی به این افسانه ها علاقه داره الآنم نزدیک مرگشه میخواد قبل از مردن در مورد این افسانه یک چیزایی بدونه)

امیدوار بود حرفش قابل باور باشد و پیرمرد مرموز اگر

چیزی میداند به اون بگویید.

( +چه نوه ی با محبتی٫من که اگر همین الان هم بمیرم کسی نمیاد حداقل منو خاک کنه٫به هر حال منم چیزی از اون افسانه نشنیدم اما میدونم توی کتابخانه سلطنتی میتونی چیزی در موردش پیدا کنی)

اودیسه حس کرد با این حرف خون در رگهایش دوباره

جاری شد٫برای تشکر مقداری پول به پیرمرد داد و به

نقشه ای فکر کرد تا بتواند به کتابخانه سلطنتی برود.

فقط خانواده ی پادشاهان٫اشراف بلند مرتبه و دانشمندان

می‌توانستند وارد کتابخانه سلطنتی شوند.باید از سلینه

کمک میگرفت٫سلینه یکی از بزرگترین ستاره شناسان

آنجا بود بدون شک می‌توانست بدون هیچ مشکلی وارد

کتابخانه شود.

نمی‌توانست تا صبح صبر کند٫همین امشب باید تمام چیزی

را که داشت رو میکرد. وقتی به خود آمد دید درست رو

به روی خانه ی سلینه ایستاده است.بدون هیچ توجهی در

زد٫محکم و پشت سرهم٫در آن لحظه کارهای مهم تری

داشت که برایش نزاکت اجتماعی مهم نباشد.

در به شدت باز شد و سلینه در حالی که هنوز سعی داشت

خوابش نپرد با صدای نچندان آرامی گفت:

( +اودیسه اینجا چیکار می‌کنی؟ساعت ۳ صبح)

( _میدونم معذرت می‌خوام که الان اومدم ولی یه کار خیلی واجب دارم٫لطفا سوالی ازم نکن فقط باید الان منو ببری کتابخانه سلطنتی)

( +یعنی چی که سوالی نکنم؟در ضمن برم اونجا بگم این بچه کیه که باهام اومده؟)

( _خب بگی یکی از دانشمندای تازه کاره)

( +می‌دونی که همچین چیزی نمیگم٫چون یک از دروغ خوشم نمیاد و دو تو فقط ۱۷ سالته)

( _پس بگو کارآموزتم٫دروغ هم نگفتی دوسال دیگه واقعا قرار این اتفاق بیوفته راستی میتونم اون کتابی که همیشه میخواستیو بهت بدم)

( +خیلی خب ولی یادت باشه وقتی رفتیم اونجا تو فقط ساکت میمونی و هرچی گفتم تایید می‌کنی)

ساعت ۴ صبح بود٫با خود فکر کرد امکان دارد درست

پنج دقیقه ی دیگر آتلانتیس نابود شود٫سلینه داشت با

ناگهبان آنجا حرف میزد احتمالا اجازه ورود اودیسه را

نمی‌داد و شاید از ساعت بد مراجعه ی آنها گله و شکایت

میکرد.به هرحال هرکسی با مقداری پول به انجام هر

کاری راضی میشود.

کتابخانه سلطنتی باشکوه تر از چیزی بود که فکرش را

می‌کرد٫اولین قسمتی چه توجه هر کسی را جلب میکرد

شیشه کاری عجیب و بی نظیر آنجا بود.

سلینه برای جبران بیدارشدن بدگمانش مشغول خواندن

یکی از کتابهای فلسفی شد.بنابراین اودیسه به راحتی

می‌توانست به دنبال آنچه که میخواهد بگردد.به قسمتی

از کتابخانه رفت که بر روی سردر آن به درشتی کلمه ی

افسانه و اساطیر نشوشته شده بود.پس از مدتی جست وجو

تیتر یکی از کتاب ها توجهش را جلب کرد:(پرومتئوس و زئوس)

کتاب قطور تر از چیزی بود که فکرش را میکرد٫سر

فصل ها را ورق زد٫نمیتوانست تمام آن مطالب را

بخواند اما چاره ای جز این نداشت.شروع به خواندن کرد٫

از خشم زئوس به پرومتئوس٫از مجازاتی که برای

پرومتئوس در نظر گرفت٫از فداکاری پرومتئوس و مرگ

آن٫خواند تا سرانجام به آنچه که میخواست رسید:(نگین پرومتئوس)

این فصل از کتاب را با صدای بلند تری شروع به خواندن

کرد:(با وجود ظلمی که زئوس به پرومتئوس کرد در پایان

این پرومتئوس بود که جان خود را برای نجات زئوس فدا

کرد.بنابراین زئوس برای پاداش به اون سوگند خورد هر

کجا که نگین سرخ رنگ قرار داشته باشد٫آن مکان همیشه

مورد لطف و نعمت است٫حتی اگر گناهی بر خلاف آنچه

که باید انجام دهند.نگین پرومتئوس در دست مجسمه ی

عظیم ریوس در____ قرار دارد.)

اودیسه نمی‌توانست باور کند با این همه سختی حتی در

کتاب اسم مکان گمشده بود.با خشم و عصبانیت کتاب را

به آن سوی کتابخانه پرت کرد٫همین پرتاب کافی بود تا

شیشه ای کوچک و عجیب لای یکی از برگه ها بیرون

بیوفتد.اودیسه آن را در دست گرفت٫شیشه برش عجیبی

داشت٫تقریبا به شکل یک چشم بود.کاغذ کوچکی نیز پشت

آن چسبیده بود٫اودیسه آن را باز کرد نوشته ی کاغذ حتی

از شیشه عجیب تر بود:(عصاره ی نقره ای رنگ طبیعت

میتواند راز را بشکند)این جمله به طرز عجیبی برایش

آشنا بنظر می آمد.

حس کرد چشمانش از اشک پر شده اند.خسته بود٫خسته از

تمام این تلاش ها٫خسته از رازی که بر دوش میکشید.

روی زمین سرد کتابخانه نشست٫سرش را روی پاهایش

قرار داد و به آرامی در دنیای خواب و رویا گم شد.

صدای خنده های کودکانه ای را می شنید.چشمان خود را

گشود٫صاحب آن خنده های کودکانه خودش بود٫اودیسه

۵ساله درست کنار پدربزرگش٫حتما داشت خواب میدید.

چقدردلش برای آن دوران تنگ شده بود٫دورانی که به

خانه ی پدربزرگش می‌رفت و تمام روز باهم وقت

می‌گذراندند بدون اینکه نگران چیزی باشند.

نزدیک تر شد تا صدایشان را بهتر بشنود.بحثشان سر

رنگ چشمان اودیسه بود٫همیشه از اینکه چشم های

طوسی داشت متنفر بود و پدربزرگش به اون میگفت

این رنگ درست مانند ماه است.لبخندی روی لبانش

شکل گرفت اما جمله ای که شنید کاملا از لبخند را

پاک کرد:(اودیسه چشم های تو درست مانند عصاره ی

نقره ای رنگ طبیعته)

درسته ماه٫منظور آن نوشته ماه بود.باری دیگر چشمانش

را باز کرد اما اینبار بدون صدای خنده و روی زمین سرد

کتابخانه.از جایش پرید٫آن شیشه ی عجیب را برداشت و

به سمت یکی از پنجره ها دویید. ماه تقریباً داشت جای

خود را به خورشید میداد اما همین مقدار نور هم برایش

کافی بود.شیشه را مقابل ماه گرفت و انعکاس نوشته ای

روی زمین تیره رنگ افتاد:(اُلَمپ)

 

سلینه از خستگی روی همان کتاب در حال مطالعه ی

خود به خواب رفته بود٫اودیسه به آرامی بیدارش کرد

تا به خانه روند. کوچه ها خلوت بود و تنها صدای

جیرجیرک ها سکوت را می‌شکست٫اودیسه تصمیم

گرفت آنچه را که در فکرش بود با سلینه در میان بگذارد

( +امم میتونم برای فردا قایقت رو قرض بگیرم؟)

( _البته کجا میخوای بری؟)

اودیسه این بار با صدای ضعیف تری خواب داد:(آتن)

فریاد سلینه به خاطر سکوت بلندتر به گوشش رسید: (آتن٫ دیوونه شدی؟!اونجا الان خطرناک ترین جایی که یکی از

آتلانتیس می‌تونه بره.)

اودیسه فقط نگاه کرد٫نمیتوانست جوابی بدهد. مدتی سکوت بین آن ها برقرار بود بالاخره سلینه آرام تر از

چند دقیقه قبل گفت: (فقط بهم بگو برای چی میخوای بری؟)

( _فکر کن برای روحیه ی ماجراجوی درونم یا اصلا فکر کن می‌خوام برم یه اسطوره بشم.)

سلینه نگرانش بود٫اودیسه مانند برادر کوچیکترش بود اما

می‌دانست که نمی‌تواند جلوی آن را بگیرد.سعی کرد

لبخند بزند هرچند که بیشتر شبیه به یک پوزخند شد.

( +باشه خوب میدونم که نمیتونم جلوت رو بگیرم٫فردا قایق رو بردار برو اما یه چیزی یادت باشه.اسطوره ها به وجود نمیان که مردم تاییدشون کنن برعکس وقتی که مردم تو رو تایید کنن تبدیل به یک اسطوره میشی.پس فقط کاری نکن که بر خلاف عقاید مردم اینجا باشه)

اودیسه او را درک میکرد سلینه فقط نگران او بود.اما

برای سلینه و همه ی این مردم مجبور بود این کار را

انجام دهد.

 

صدای امواج دریا تنها چیزی بود که در آن لحظه نیاز

داشت.یک ساعتی می‌شود که راه افتاده بود و الان

می‌توانست ساختمان های بلند آتن را که حدس میزد

نیایش‌گاه خدایان باشد ببیند.قایق کوچک سلینه را با

طنابی به لنج بست و آن قایق کوچک میان کشتی های

عظیم ساکن آنجا مانند جوجه ای در کنار فیل های قوی

و بزرگ به نظر می‌رسید.از این فکر به خنده افتاد هرچند

استرس وجودش نگذاشت لبخندش تداوم پیدا کند٫باید کسی

را پیدا میکرد که او را به کوه المپ ببرد٫پس از اندکی

پرس و جو فهمید پیرمردی در نزدیکی لنج این کار را

انجام میدهد.برایش عجیب بود چرا تمام افرادی که او را

به نگین میرساندند پیر بودند؟در هر صورت خیلی زود

پیرمرد را پیدا کرد٫در حالی که سعی داشت خونسردی

خود را حفظ کند جلو رفت وگفت:(سلام شنیدم شما

میتونین من رو به کوه المپ ببرید.)

پیرمرد بدون آنکه نگاهی به پسرک بیاندازد جواب داد:(

البته که میتونم فردا صبح راه میوفتیم.)

در این لحظه نیم نگاهی به پسر انداخت و ادامه داد:(۲۰ سکه ی طلا میشه هزینه ی سفر٫ببینم تو اصلا پول داری؟)

اودیسه کیسه ای پول را از کیفش بیرون آورد و جواب

داد:(بله دارم٫فقط منظورتون از میریم چیه؟)

( +فکر کردی من فقط قراره تو رو تک و تنها ببرم؟چند نفر دیگه ام هستن که امشبو توی اون چادر میمونن توام اگه جایی برای خوابیدن نداری میتونی امشب اونجا بمونی تا فردا راه بیفتیم)

این موضوع کار را برای اودیسه دشوار میکرد٫میتوانست

نگین را بردارد بدون اینکه پیرمرد و افرادی که حتی

نمی‌دانست چند نفر هستند چیزی بفهمند؟ درکل یا مجبور

بود امشب را با آنها سر کند یا بر روی زمین سفت و سرد

یکی از معابد بخوابد و مطمئن بود که انتخابش مورد دوم

نیست!

آسمان تقریبا تاریک شده بود.فضای چادر صمیمی تر از

چیزی بود که فکرش را میکرد٫هرکس از چیزی سخن

می‌گفت و فقط اودیسه گوشه ای نشسته بود و به فردا

می اندیشید.صدای یکی از افراد انجا رشته ی افکارش

را پاره کرد.

( +هی پسر خیلی ساکتی. اسمت چیه؟ از کجا اومدی؟)

همه ساکت شدند و فقط به اودیسه نگاه می‌کردند٫

می‌توانست هویت واقعی خود را فاش کند؟قطعا این بدترین

کاری بود که می‌توانست انجام دهد.

سعی کرد صدایش نلرزد و تا حد امکان ارتباط چشمی

برقرار نکند٫به آرامی جواب داد:(اسمم سورناست از ایران اومدم.)

بعد شنیدن این حرف مرد پوزخندی زد و در حالی که

نوعی احساس غم و عصبانیت در صدایش بود گفت:(پس وضعیت تو از ما خیلی بهتره.خود من از رُم اومدم اونجا واقعا قشنگ بود٫ادمای خوبی داشت البته قبل از اینکه آتلانتیس به سرش بزنه اونجا رو فتح کنه٫باورت میشه اونا همه رو کشتن!حتی زن و بچه ها.منم یه دختر ۴ ساله داشتم که درست جلوی چشمام مرد.راستی خودمو معرفی نکردم اسمم سرینِ)

سکوتی عجیب بر چادر حاکم شد٫اودیسه می‌توانست

احساس افراد انجا را از چشمانشان بخواند.ترحم٫همدردی

و خشم احساسی بود که در نگاه آنها موج میزد.نمیدانست

چقدر گذشت اما فضا دوباره به حالت عادی خود برگشت

و حتی گاهی صدای خنده به گوش می‌رسید.

اما درون اودیسه احساس جدیدی در حال شکل گیری بود.

احساسی که دیگر نمی‌خواست آتلانتیس را نجات دهد٫

احساسی مانند خشم و یا انتقام!

 

 

 

سرمای هوا پوست صورتش را نوازش کرد.تقریبا رسیده

بودند٫اما چرا دیگر به شدت گذشته نمی‌خواست این کار

را انجام دهد؟نه نه حتما تحت تاثیر دیشب قرار گرفته

وگرنه آدم های بیگناه زیادی در آتلانتیس زندگی می‌کردند

که حقشان بود با مرگ طبیعی بمیرند نه با یک طوفان

وحشتناک.

(+خیلی خب دیگه رسیدیم برین تو)

تک به تک وارد غاری شدند که درون آن در از مجسمه

های خدایان بود٫اودیسه می‌توانست برخی از آنها را

تشخیص دهد.آتنا٫آپولو٫هادس٫آرتمیس و…. اما او به

دنبال یک مجسمه میگشت(زئوس)

هرچند طولی نکشید که چشمش به مجسمه ی عظیم و

مرمری رنگی ته غار خورد در حالی که نگینی سرخ به

زیبایی در دستانش خودنمایی می‌کرد٫نگاهی به سیرن

انداخت و به آرامی پرسید:(اینجا خیلی قشنگه٫ببینم جای

دیگه ای قرار نیست بریم؟)

( +اره خیلی قشنگه حتما کلی پول خرجش کردن٫خب تا اونجایی که می‌دونم یه معبد این نزدیکی هست چند نفر می‌خوان برن اونجا پس فکر کنم یکم اونجا بگردیم)

سیرن نمی‌دانست با این حرف ساده چطور اودیسه را

خوشحال کرد٫دو ساعت بعد همانطور که سیرن گفت

همه آماده ی رفتن به معبد شدند و تنها اودیسه به بهانه ی

اینکه پایش درد میکند و منتظر می‌ماند تا آنها برگردند در

غار ماند.

نگاهی به مجسمه عظیم رو به روی خود انداخت٫

کفشهایش را در آورد٫قطعا نمی‌توانست با آنها از مجسمه

بالا رود٫پاهایش را روی کنده کاری های ظریف

می‌گذاشت و به آرامی بالا می‌رفت تا در نهایت توانست

نگین را از دست مجسمه بیرون کشید اما شاید ابراز شادی

و خوشحالی در آن لحظه کار اشتباهی بود٫اودیسه دریک

لحظه تعادل خود را از دست داد و از مجسمه به سمت

زمین سخت آنجا سقوط کرد٫اخرین چیزی که به یاد آورد

درد شدید پشت سرش بود.

چشمانش را گشود و به اطراف نگاه کرد٫اطرافش هیچ

چیزی نبود و تنها سفیدی مطلق می‌دید.یعنی او مرده بود؟

( +نه نمردی٫البته فعلا)

اودیسه در جایش پرید٫به پشت سرش نگاه کرد٫مردی که

آنجا ایستاده بود درست مانند مجسمه بود٫مجسمه ای که

جان گرفته با این تفاوت که انقدر بزرگ نبود٫اما چشمانش

بیش از حد سنگین بودند٫به طوری که اودیسه حتی

نتوانست لحظه ای در آن ها نگاه کند.

( +فکر کنم به اندازه ی کافی منو میشناسی٫پس میخوای بری آتلانتیس رو نجات بدی!؟خب قابل تقدیر اما بزار یک سوال از بپرسم.چرا؟)

چرا؟دلیلش آشکار نبود؟مگر دلیل دیگری وجود داشت

جز اینکه نمی‌خواست مردمش اینگونه بمیرند.

لرزش صدایش را کنترل کرد و درحالی که سعی میکرد

به چشمان شاید آبی زئوس نگاه کند جواب داد:(سادست

مردم من حقشون نیست اینجوری بمیرم.)

( +جالبه٫پس فکر می‌کنی مردم تو حقشون نیست اینطوری بمیرن اما حق دارن که مردم شهر و کشور های دیگه رو به بدترین شکل ممکن فقط به خاطر طمعشون بکشن؟)

( _همچین چیزی نگفتم٫همه ی این جنگ ها و کشتار ها به خاطر دولت نه مردم٫درضمن کاری که تو میخوای انجام بدی یه قتل عام یا بهتره بگم جنایته)

( +جنایت؟نه اودیسه جنایت این نیست.جنایت واقعی اینه که من بهت امید بدم٫بهت بگم اره تو میتونی جلوی آتلانتیسو بگیری و کاری کنی که مردمش باز بتونن به خوش قلبی سابق بشن.)

( _من میتونم بهشون کمک کنم٫میتونم بگم که اگر مثل سابق نشن اتفاق بدی میوفته من میدونم که مردم آتلانتیس میتونن تغییر کنن)

( +اره میتونی درست مثل پدربزرگت که وقتی مرگ به سراغش اومد همه ی اون مردم گفتن اون پیرمرد دیوونه بالاخره مرد.)

نتوانست جوابی دهد٫درست بود پدربزرگش همه ی این

سال ها داشت همین کار را میکرد و مردمی که الان

اودیسه سعی در نجات آنها داشت او را دیوانه خطاب

کردند.

( +خب راستش یکم ازت خوشم میاد.بنابراین میتونی نگینو ببری٫ساعت ۴:۵ دقیقه امروز قرار آتلانتیس نابود بشه.امیدوارم زودتر بتونی اونجا رو نجات بدی البته اگر بعد از این مکالمه هنوز این چیزی باشه که میخوای.)

اودیسه نتوانست پاسخی دهد زیرا برای بار دوم درد

شدیدی در سرش احساس کرد و خود را روی زمین دید

در حالی که نگین در دستش بود.نگین را در جیب مخفی

لباسش گذاشت و در حالی که نمی‌دانست چقدر در آن

لحظه کار عاقلانه ای کرده است.

 

ساعت ۱۲ شب بود و بی قراری در تمام حرکاتش موج

می‌زد.هوا کمی طوفانی بود و این از هر جهتی برای

اودیسه پیام آور خبری ناخوشایند بود.با اینحال باید

زنده می‌ماند تا بتواند آتلانتیس را نجات دهد و قطعا در

این هوای طوفانی نمی‌توانست قایق را کنترل کند.

اما شاید تنها مشکل طوفان نبود٫شاید فردی به صورت

اتفاقی کتاب های درون کیف اودیسه را که به خط

آتلانتیس نوشته شده بود را دیده و به هویت او پی برده!

و این قطعا برای فرمانده ی ساکن آتن می‌توانست مورد

جالبی باشد.

به تدریج خشم دریا آرام گرفت و اودیسه آماده ی حرکت

بود اما ناگهان دستش توسط فردی کشیده شد.نگاهی

به آن شخص انداخت٫از لباسی که بر تن داشت به

راحتی می‌توانست تشخیص داد که او یک سرباز است.

اما آنچه که باعث ترس اودیسه شد چشم های پر از خشم

و نفرت آن سرباز بود.

( +تو به جرم جاسوسی برای آتلانتیس زندانی میشی.)

و دست اودیسه را به راحتی کشید و به سمت ساختمان

بلندی برد٫هرچند اودیسه انقدر ترس و استرس در

در وجودش رخنه کرده بود که توان ایستادگی مقابل

مرد تنومند رو به رویش را نداشت. مرد او را به شدت

درون یکی از سیاه چاله ها پرت کرد و بر روی صندلی

کوچکی که بیرون میله های آهنی قرار داشت نشست.

درست آن طرف میله ها ساعت جیغ میکشید و تیک تاک

ثانیه هایش درست مثل دست های نامرئی بدن اودیسه را

چنگ می‌زدند.از موقعیت ماه در آسمان حدس زد ساعت

باید حدود ۳ یا ۲ صبح باشد.باید کاری میکرد ازبلاتکلیفی

متنفر بود.

از شانس خویش فقط همان سرباز در آنجا حضور داشت٫

شاید چون اودیسه فقط یک پسر ۱۷ ساله است و قدرت

بدنی چندانی ندارد.اما چیزی که در نظرشان پنهان بود

هوش خوب او بود.میدانست اکنون اهمیت زیادی برای

دولت آتن دارد٫زیرا اگر واقعا جاسوس آتلانتیس بود برای

آتن حکم یک بانک اطلاعاتی را داشت.نگین را از جیبش

بیرون آورد٫یک فشار مناسبت در یک ناحیه مناسبت تر

می‌توانست ضربان قلبش را تا حدی کاهش دهد که همه

فکر کنند او مرده است!

صدای افتادن شئ یا شخصی توجه سرباز را به خود جلب

کرد٫نگاهی به سلول انداخت و پسرک را روی زمین دید٫

می‌دانست اگر بلایی سر آن پسر بیاید بدجور تنبیه خواهد

شد.در را باز کرد و وارد شد سعی کرد نبض آن رابگیر

اما هنگامی که تپشی زیر دستانش حس نکرد بدون آنکه

در سلول را قفل کند برای خبر کردن دکتر شتافت.

چه موقعیتی برای اودیسه بهتر از این؟هنگاهی که مطمئن

شد سرباز به حد کافی از او دور شده است سنگ را

برداشت و به سرعت دویید.فقط باید به قایق می‌رسید٫

توانست قایق کوچک آرام گرفته را به زودی ببیند اما

خوشحالی اش با سوزشی که در پهلوی سمت چپ خود

حس کرد از بین رفت.تیری را که در بدنش فرو رفته بود

به به آرامی درآورد.میدانست که نمیخواهد اینجا در آتن

بمیرد.با دردی که داشت به سمت قایق پا تند کرد و

توانست با نیروی اندکی که برایش باقی مانده بود پارو

بزند٫هنگاهی که به خود آمد وسط دریا بود٫باید کمی

استراحت میکرد.به خاطر خونی که از دست داده بود

چشمانش سنگین شده بودند.به نگین کف دستش نگاهی

انداخت٫به سلینه فکر کرد٫به همه ی مردم آتلانتیس اما

نیمی از وجودش قسمت تاریک تر را به اون نشان داد.

عمل های ناشایسته ی مردم٫حرف های سرین٫گفت و

گویی که با زئوس داشت و در پایان سرانجام پدربزرگش

که سعی در درست کردن آدم ها داشت.

نگین را لبه ی قایق نگه داشت و به آرامی انگشتان خود

را از دُر آن رها کرد٫نجات آتلانتیس از ابتدا کار درستی

نبود٫زیرا مردمانی داشت که آماده ی هیچ گونه تغییری

نبودند.

تنها چیزی که الان می‌خواست رسیدن به آتلانتیس بود٫

پارو زد و بالاخره توانست خاک نرم سرزمین خود را

زیر پاهایش لمس کند٫سردش بود و تلو تلو میخورد اما

با تمام توانش خود را به چمن زار رساند.روی چمن های

سبز آن دراز کشید و فکر کرد که مردم آینده آتلانتیس را

چگونه می‌بینند آیا فکر میکنند داستان جالبی برای جوانان

است یا آن را درس عبرتی برای خود در نظر میگرفتند؟

از طرفی برایش مهم نبود آیندگان چه فکری می‌کنند٫شاید

آن ها فکر کنند که کلاغ ها و گربه های سیاه نحس هستند٫

یا فکر کنند تنها موجودات زنده در جهان هستی اند.

حتی شاید تمام تلاش های اودیسه را برای هیچی ببینند در

حالی که اودیسه خوشحال بود٫خوشحال از حقیقتی که به

آن دست یافته بود.

لبانش کمی به سمت بالا حرکت کرد٫نگاهش را به آسمان

تیره ی شب داد و به آرامی شروع به شمردن ستاره ها

کرد:یک٫دو٫سه٫چهار و…. اودیسه باز نتوانست ادامه دهد

اما نه به خاطر حواس پرتی٫به خاطر چشمانی که پس از

قطره اشکی کوچک روی هم فرود آمدند.

 

دختر به نگین قرمز رنگ پشت ویترین نگاهی انداخت٫

قیمت چندانی نداشت اما حس عجیبی به او میداد.وارد

مغازه شد و ناخودآگاه نگین را خرید.

خب دختر نگین با ارزشی را در دست داشت بدون آنکه

متوجه شود٫شاید او حاکم جدید آتلانتیس شد و یا شاید

تاریخ قرار است باری دیگر تکرار شود٫به هر حال در

این لحظه لازم نبود کسی این را بداند.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.