رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ضربان قلب

نویسنده: مهلا غلامی

سر خوردن قطره‌های عرق از روی صورتم حس بدی بهم میداد،موهام خیس شده بود، صدای این زنه هم خیلی رو مخم بود!
_ایستگاه علی آباد
هروقت نگاهی به کیسه ی بزرگ پر از گیره موی تو دستم مینداختم خستگی تمام وجودمو میگرفت. توی مترو کلاغم پر نمیزد نمی‌دونم چند دقیقه چشمامو بستم که سروصدای اطراف بیدارم کرد، نشسته بودم ردیف وسط روی صندلی مترو و از همونجا داد زدم که گیرموهای جدید و جذاب دارم ،صدای قه قه زدن چند تا دختر همسن خودم توجهم رو جلب کرد همشون فرم مدرسه پوشیده بودن و با گوشی های لمسی شون سرگرم بودن. دست کردم توی جیبم و اینه مو ورداشتم و غرق در دیدن قیافه ی زار خودم شدم ،پنکک روی صورتم ماسیده بود و از رژ لبم چیزی نمونده بود، الان منم باید مدرسه می‌بودم و فکر و ذکرم این بود که رنگ مانتو و شلوار و کیفم بهم بیاد، ولی اینجام حالم از خدمو این دنیا بهم میخوره هعی پریودی واسم اعصاب نذاشته از وقتی چشم باز کردم اقدس زن بابام بود و اکبر بابام میبینی خدایی؟ مردم ننه باباهاشون دکتر و مهندسن واسه ما معتاد و خبرچین هعی خداوندا…
به پنجره ی پشتم نگاهی انداختم بوی محله ی داغنمون از همینجا هم استشمام می شد که دوباره صدای این زنه اومد.
_ایستگاه ….
سرم پایین بود و فقط راه میرفتم بوی گند زباله و پلاستیک سوخته کل کوچه رو گرفته بود که دیدم ممد سیمی و موسی کوتقی و علی زن ذلیل افتخار‌های کوچمون علاف میپلکن دستمو بردم بالا و گفتم: به به برادران زحمت کش.
_ممد سیمی اخم کرد و گفت:
_مگه بت نگفتم شب نیا خونه من رو زن ایندم حساسم بفهم!.
_برو بابا منو تو خواب ببینی که متوجه یه ماشین شاسی بلند مشکی دم در خونمون شدم زیر لب تیکه ای انداختم و گفتم:اکبر از کی تاحالا با بچه های بالا فس فس میکنه
که صدای درگیری که از خونه میومد اوج گرفت وارد حیاط شدم و بلند داد زدم:
_سام علیک!
که دیدم بلهههه دوتا گولاخ دارن بابامو مثل خر میزنن و اقدسم اون گوشه ایستاده و با اون صدای مزخرفش میگه: وای وای نزن!.
منم مثل خر ذوق کردم و اون گوشه نشستم و شروع کردم به دست زدن کیو دیدی از کتک خوردن باباش ذوق کنه؟ جیگرم حال اومد یاد کتک خوردنام از بابام افتادم که دستمو به دهنم گرفتم و داد زدم:
_اکبر بلند شو مرد تو افتخار یه محله ای ناسلامتی…!
که یه دمپایی از روی هوا به طرفم اومد و اقدس داد زد:
_دختره ی چشم سفید کتک خوردن باباتو مشاهده میکنی؟ وایسا دارم برات که یکی از اون گولاخا داد زد:رئیس مگه علاف توعه که 3 ماه شده بدهیتو صاف نکردی و همینجوری توی پارکا و خیابونا میپلکی؟
که اکبر با صدای نامفهومی گفت: بجای بدهیم این دخترو ببر هم خونه داری بلده هم اشپزی!.
که دوتا گولاخ دم گوش هم پچ پچی کردن و اومدن سمت من!
_یا ابالفضل!
چشام از شدت ترس داشت از جاش درمیومد اما بدون توجه ای دستامو گرفتن و کشیدن روی زمین دستو پاهامو محکم تکون میدادم اما نمیدونم چرا؟
نزدیک در که شدم پاهامو به دو طرف در گرفتم و مقاومت میکردم با جر دادن حنجرم فریاد زدم
_اکبر مزخرف نگو من نیمرو هم بلد نیستم نزار منو ببرن…ماماااان قول میدم نوکریتو کنم قول میدم اذیتت نکنم فقط نزار منو ببرن نا سلامتی دخترم… که با شنیدن صدایی قلبم از جاش کنده شد…

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.