رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

شروعی دوباره

نویسنده: روژین شیرانی بید آبادی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام – با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

 

صبحانه ام تمام شد به سرعت وارد اتاقم شدم و یک مانتو و شلوار مشکی پوشیدم رو روسری صورتی ام را سرم گذاشتم و همین طور کیف صورتی ام را برداشتم .

از خانه خارج  و سوار آسانسور شدم . سوار ماشینم شدم و آهنگ ابر می بارد از همایون شجریان را گذاشتم و صدای آهنگ را زیاد کردم چرا که خواننده ی مورد علاقه ام بود و من شیفته آهنگ هایش بودم‌ .

از قضا هوا بارونی بود و بخار سرمای زمستون شیشه ماشینمو فرا گرفته بود.

صدای خوردن قطرات بارون به سقف ماشینم منو یاد دوران شیرین زندگیم می انداخت .

چه قدر عاشق این صدا بودم .

یاداور خوردن لبو و باقالی داغ با خانواده ام و خنده هایی که هنوز صدایشان تو سرم میچرخه .

همین طوری به راهم ادامه می دادم ناخودآگاه توی چشمانم اشک جمع شد و خودم را محدود نکردم و آرام آرام به چشمانم اجازه دادم تا ببارند .

یاد آن شب افتادم .

چقدر با برادرم خوشحال بودم .

چقدر شور و هیجان داشتیم که قرار است به مسافرت برویم .

اما آن شب به ظاهر زیبا کاری را با من کرد تا از اهدافم دور شوم و یک روحیه و یک شخصیت دیگری را داشته باشم و سرنوشتم عوض شود .

اشک می ریختم ،

برای خنده های مادرم ،

برای شادی پدرم ،

برای ذوق برادر مظلومم .

انقدری اشک ریختم که نفسم گرفت و مجبور شدم از اسپری تنفسم استفاده بکنم وقتی که اسپری را کنار گذاشتم با خودم کمی فکر کردم، اگر الان کنارم بودن، چقدر زندگی من متفاوت بود ،

چقدر زندگی ام شاد بود .

اما دیگر نیستند، من مانده ام و برای نبودن آن ها اشک می ریزم ،

بی تابی می کنم ،

که شاید روزی آن ها را ببینم .

ای کاش روزی بگوید کسی تمام این ماجرا دروغ بوده و خانواده ام زنده هستند تا من آرام بگیرم .

هر روز تصمیم می گرفتم یک روز جدید را شروع کنم، یک شروع تازه ای داشته باشم، از حال و هوای اندوه و غمگین خارج بشم، اما این تصمیم ها را نمی توانستم عملی کنم، داغ خانواده ام هر روز من را آتش میزد، اما دیگر بس است .

مادرم ،

پدرم ،

برادرم ،

راضی نیستند من این طور دگرگون، اندوهگین و ناامید زندگی کنم، باید برای عوض شدن حالم یک قدمی برمی داشتم .

وارد اتوبان نیایش شدم، و به سمت مقصدم راهی شدم .

درخت های مسیر بیش تر از هر چیزی من را آرام می کردند، به شدت روحم را تازه میکردند و من عاشق درخت ها بودم .

وقتی به مقصدم رسیدم، ماشینم را یک جای خوبی پارک کردم و به سمت مطب دکتر حرکت کردم .

وارد ساختمان شدم و منتظر شدم تا آسانسور بیاید .

وقتی آسانسور آمد، وارد شدم و راهی طبقه ی سوم شدم . رسیدم  و مقابل در ایستادم و در نزدم

همین طور به در خیره بودم ،

می ترسیدم ،

مضطرب بودم ،

دو دل بودم ،

بروم یا نروم؟

فایده ای دارد یا ندارد؟

دلم را به دریا زدم و تصمیم گرفتم بروم . زنگ در را زدم و وارد مطب شدم که منشی دکتر ایستاد و با من صحبت کرد .

– سلام عزیزم، خوش آمدی .

+ سلام، ممنون .

– از قبل وقت گرفتید عزیزم .

+ بله .

– بسیار خب بفرمائید بنشینید تا صدایتان کنم .

+ ممنون .

استرس داشتم و ضربان قلبم بالا بود .

احساس می کردم که ممکن است سکته کنم .

تمام مدت که روی صندلی نشسته بودم، پوست دستم را می کندم، همش پایم را تکان می دادم .

تا اینکه بالاخره منشی گفت بروم داخل اتاق پیش آقای دکتر و من با تمام استرس به سمت اتاق دکتر غفاری قدم برداشتم و در را زدم.

– بفرمائید .

+ سلام .

– سلام خانوم، خوش آمدین .

+ ممنون .

– بفرمائید بنشینید .

مبل دقیقا رو به روی میز دکتر بود . مبل را رو به روی میز دکتر گذاشته بودند تا بتواند بیمار هایش را با دقت تمام ببیند .

– خب من پرونده شما را مطالعه کردم شما خانوم سوما رستمی هستید، ۲۰ سالتون هم هست، درسته سرکار خانوم؟

+ بله .

– در سن ۱۷ سالگی تصمیم به خودکشی گرفتید و مقدار زیادی قرص مصرف کردید، دلیلش هم از دست دادن خانوادتون در یک تصادف هست ؟

+ بله .

– مایل هستید بیشتر راجب این موضوع صحبت کنیم؟

– همه ی اعضای خانوادتون رو از دست می دید؟

+ بله .

سکوت کردم هیچی نگفتم حرفی برای گفتن نداشتم .

کمی نگاهم کرد و گفت :

– بسیار خب می توانید نگویید اما هدف شما از آمدن پیش من چیست !؟

+ نمی دانم .

کاملا اختیار تکلمم را از دست داده بودم و فقط با گفتن کلمات ساده و کوتاه میخواستم طفره برم .

– خب بهتره بدانید، بگذارید خودم بگم، شما آمدید تا من کمکتان کنم، اما در تحت هیچ شرایطی یادتان نرود که خودتان در اصل باید بگذارید من کمکتان کنم چرا که من نمی توانم به زور و اجبار کاری کنم که شما حرف بزنید .

انگار نمی خواستم صبحت کنم ،اگر نمی خواستم صبحت کنم‌ پس چرا اینجا آمدم ، خدایا خودت کمکم کن .

– احساس راحتی نمی کنید، درسته؟

+ بله؟

شما احساس راحتی نمی کنید؟ –

+ نمی دانم .

بعد از چند دقیقه سکوت گفت :

– بیاید با هم مثل یک دوست باشیم ، یک دوست صمیمی و خوب . من کنارت هستم تا هر زمانی که‌ خواستی، می توانی با من صحبت کنی، به هر حال دو دوست خوب و صمیمی با یکدیگر صحبت می کنن، مثل من‌ و تو، حالا چند سوال می پرسم موافق هستی پاسخ بدی .

+ بله .

– آفرین ، بسیار خب . بعد از این که خانوادتون رو از دست دادید با چه‌ کسی شروع به زندگی کردید؟

‌+ عمویم و همسرش .

چند سال می شود که در کنار عمویتان هستید ؟ –

پنج سال . +

– یعنی وقتی شما پانزده سالتان بوده خانواده تان را از دست داده اید، درسته؟

+ بله .

– بسیار خب آیا در این مدت پیش آمده که شما را اذیت بکنند یا بی توجهی به شما بشود؟

+ خیر .

– پس دلیلی برای خودکشی نبوده خانوم رستمی، شما از سمت خانواده مادری محروم شده ای؟

خیر . +

– پس دلیل شما برای خودکشی بی توجه ای یا نداشتن امکانات یا رشد کردن در سختی نبوده است، درسته؟

+ بله .

– بسیار خب خانوم رستمی، پس مشکل ما مشکل به شدت بزرگی نیست، فقط شما کمی باید دیدگاه و مسیرتان را عوض کنید، چرا که خانوم رستمی همه ی ما انسان ها روزی خواهیم مرد و از دنیا خواهیم رفت و این قانون طبیعت است و فقط تفاوت ما سن هایمان در زمان مرگ است .

همه ی ما زندگی کرده ایم به شکل های متفاوت، بعضی مواقع زندگی را برای خود شکنجه گاه درست کرده ایم و بعضی دیگر هم یک مهمانی .

این تفکر ماست که تعیین می کند آیا ما زندگی می کنیم یا نه !

تمامی انسان ها رنج ها و درد های گوناگونی را تجربه کرده اند ، می کنند  ، خواهند کرد .

اما‌ قوی ترین انسان ها کسانی هستند که با مشکلات کنار می آیند و ادامه می دهند .

قوی بودن به بدنی بزرگ داشتن نیست بلکه‌ به‌ انگیزه، روحیه‌، تلاش و پشتکار بزرگ داشتن است، به شما تبریک میگم شما اینجا هستید تا به خودتان کمک کنید تا دیدگاهتان را عوض کنید.

+ اما خانواده ام من را خیلی زود ترک کردند، من فقط پانزده سال داشتم، من تنهای تنها شدم .

– نه خانوم رستمی حرفتان درست نیست، زمان مرگ را انسان تعیین نمی کند بلکه خداوند تعیین می کند و ما به عنوان اشرف مخلوقات فقط باید مرگ را بپذیریم، شما الان گریه می کنید، بی قراری می کنید، برای خودتون یه زندگی اندوهگین درست کرده اید . به نظرتان مادرتان، پدرتان، برادرتان خوشحال اند؟

خیر خانوم رستمی ناراحت هستند، شما تنها نیستید عمویتان، زن عمویتان، خانواده مادرتان، دوستانتان و از همه مهم تر خداوند یکتا را دارید .

شما تنها نیستید بلکه فکر می کنید تنها هستید و باید این فکر را تغییر بدهید جز آسیب رساندن به خودتان این فکر هیچ کار دیگری نمی کند .

+ دانشگاه رفته اید؟

– خیر .

– این اتفاق جالبی نیست، که از موقعیت های مهم زندگیتان گذشته اید، اگر در زمان خودتان خوب درس می خواندید و کنکور می دادید شما یک دانشگاه و یک رشته دلخواهتان را قبول می شدید و دیگر دو سال عقب نمی ماندید .

خانوم رستمی یک سوال دارم ؟

+ اگر آن چیزی که می خواستید می شدید ، به نظرتان زندگی می کردید؟

– بله .

نه خانوم رستمی . +

اگر آن چیزی که می خواستید می شدید بازم هم شما زندگی نمیکردی . –

دغدغه های دیگری به ذهن شما باز می رسید .

درسته؟

– بله .

+ پس لطفا زندگی کنید .

زندگی کوتاه است ، به قدری کوتاه که اگر فیلم بود زندگی ما دو ساعت هم نمی شد همه ی ما انسان ها رفتی هستیم از پیامبران خدا که بیشترینشون ۱۰۰۰ سال عمر کرده آخرش به رحمت رفتن .

شما هم میمیری من هم میمیرم .

پس تا دیر نشده زندگی کنید لطفا .

زندگی کنید که زمانی راهی خانه ابدی شدید جلوی پدرتان سر خم نکنید ،

جلوی مادرتان اشک از سر غم نریزید ،

بلکه زندگی کنید که اگر خانواده تان را دیدید به شما افتخار کنند که با تمام درد ها و رنج ها مقابله کردید تا آن ها را شاد کنید و تا همیشه شاد نگهشان دارید .

صحبت های دکتر ذهن من را درگیر کرد .

دکتر داشت درست می گفت من‌ با این کار و رفتار ها خانوادم ام را شاد نمی کنم، من زندگی نمی کنم، من فقط پنج سال از عمرم را صرف گریه، ناراحتی کردم .

در صورتی که می توانستم با تلاش و کوشش خانوادم را شاد نگه دارم .

تصمیم گرفتم از مطب دکتر خارج بشم، نمیدونم صحبت های دکتر تا چه مدتی در من اثر دارد اما می دانم این بار باید دیگر شروع کنم، حداقل برای شادی پدر مادرم .

از جایم بلند شدم و مقابل دکتر ایستادم .

+ بابت صحبت هاتون خیلی زیاد تشکر میکنم‌ .

– بیش تر صحبت نکنیم ؟

خیر تا الان هم من زیاد وقتم را تلف کردم . +

بسیار خب خانوم‌ رستمی . –

امیدوارم صبحت هایم براتون مفید بوده باشه و از همه مهم تر‌ تبدیل به یک خانوم قوی و پر قدرت بشید .

ممنونم . –

+ مراقب خودتان باشید .

– ممنون آقای دکتر، خدانگهدار.

+ خدانگهدار.

چند سال بعد

از زبان روان شناس

یک ساعت هست با استرس بسیار زیاد پشت در های اتاق عمل راه میروم،‌ بلکه پرستاری از اتاق عمل بیاید بیرون و  بگوید حال همسرم و فرزندم خوبه و هیچ خطری آن ها را تهدید نمی کند .

نمی دانم چقدر راه رفتم

چقدر از خداوند کمک خواستم

که یک پرستار از اتاق عمل بیرون آمد

+ حال همسرم چطور است؟

– نگران‌ نباشید جناب حال همسر و دختر کوچولویتان خوب است، فقط خانوم دکتر می خواهند با شما صحبت کنند .

+ کجا هستنند ؟

– انتهای سالن سمت راست آخرین اتاق خانوم دکتر رستمی .

ممنونم . +

سریع به سمت اتاق دکتر حرکت کردم بلکه‌ ببینم چه شده که می خواهد من را ببیند، در اتاق را زدم .

بفرمائید . –

وارد اتاق شدم

سلام خانوم دکتر . +

– سلام بفرمائید بنشینید،‌ الان میام خدمتتون .

چقدر صدای این خانوم برای من آشنا بود انگار من صداشو قبلا شنیده بودم، همین که رو به رویم نشست سریع فهمیدم این همان دختری بود که ۱۷ سالگی خودکشی کرده بود و خانواده اش را در تصادف از دست داده بود .

چه قدر عجیب چند سال پیش من مقابل آن نشستم و صحبت کردم حال او مقابل من نشسته و صحبت ‌میکند .

نمیدونم‌ آن من را می شناسه یا نه !

منتظر می مانم تا ببینم آیا واکنشی دارد !

همین که نشست شروع کرد به صحبت کردن‌ راجب همسر و دخترم .

– خداروشکر هر دو سالم‌ هستند، خطری مادر رو تهدید نمی کند، دختر گلمان هم ممکنه کمی زردی داشته باشد که طبیعیه من خودم در بیمارستان حضور دارم و حواسم به شرایط و احوالات مادر و فرزند هست و … .

با دقت به صحبت هایش گوش کردم تا چیزی را فراموش نکنم .

زمانی که تشکر کردم بابت صحبت هایش گفت :

– چهره ی شما برایم آشنا است؟

آیا ما جایی هم دیگر را دیده ایم؟

ببخشید این سوال را از شما می پرسم میشه بدانم اسمتان چیست؟

من آریا غفاری هستم . +

– شما روان شناس هستید درسته؟

بله خانوم رستمی . +

– آقای دکتر چه تصادف عجیبی !!!

+ بله من هم تعجب ‌کردم، فکر نمی کردم بخواهم یک روزی به‌ شما دکتر بگویم .

– چه جالب .

+ خیلی خوشحالم که الان اینجایید، آن روز خیلی اندوهگین بودید ولی الان همان طور که چند سال پیش گفتم، یک خانوم قوی و پر تلاشی شدید .

– ممنونم .

تمامی صحبت ها گفته شده بود و بیش از هر چیزی دلتنگ همسر و دخترم بودم .

+ آیا می توانم همسر و دخترم را ببینم؟

– همسرتان را می توانید ببیند، اما دختر کوچولویتان تحت مراقب هست، بهتره صبر کنید، هر وقت تمامی شرایط خوب باشد پرستار‌ دخترتان را می آورد .

+ چشم، خیلی سپاس گذارم ازتون.

– خواهش میکنم، کاری نکردم، وظیفه ام بود .

+ خیلی خوشحال شدم دیدمتان .

– من هم خوشحال شدم .

خدانگهدارتون خانوم رستمی . +

– خدانگهدار آقای غفاری .

ادامه ی داستان

از زبان سوما

بعد دکتر غفاری از اتاق خارج شد و به فکر فرو رفتم .

یاد چند سال پیش افتادم که چه  باتلاقی برای خودم درست کرده بودم و این آقا با صحبت هاش توانست کمکم کند که از آن باتلاق خارج شوم .

بسیار برایم جالب بود همان مردی که به کمک کرد،‌ امروز من‌ به خانواده اش کمک کردم .

ساعت رو نگاه کردم پنج بعد از ظهر بود، دیگر مریضی نداشتم برای همین‌ با کوروش تماس گرفتم تا دنبالم بیاید و با هم برویم دنبال دلربا، در این حین تمامی وسایلم را برداشتم و از اتاقم خارج شدم، با تمامی کادر بیمارستان خداحافظی کردم و به شدت تاکید کردم که اگر مریضی آمد در هر حالی بود با من سریع تماس بگیرند .

تقریبا ده دقیقه ای ایستاده بودم تا کوروش بیاید تا این که بالاخره رسید، و سریع سوار ماشین شدم .

سلام بر خانوم دکتر خودم ؟ +

– سلام عزیزم، خوبی؟

+ چرا خوب نباشم، وقتی یک خانوم دکتر عالی کنارم نشسته .

– چی شده؟ زبان می ریزی .

+ واقعا که سوما، یعنی تو فکر می کنی، من فقط زمان های خاصی واست زبان می ریزم؟

– بله .

+ پناه بر خدا، خدایا عجب روزگاری شده، هی روزگار، هی زندگی .

یک ذره نگاهش کردم، که زد زیر خنده .

– چرا می خندی؟

+ در نگاهت چه دیوانه ایه به شدت مشخصه.

این بار هر دو خندیدیم ..

آشنایی من و کوروش از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم، در مهد کودک شروع به کار کنم و دلربا یکی از بچه های مهد کودک بود و همین باعث شد من و کوروش با هم آشنا بشویم، شش ماه از دوران آشناییمان گذشته بود که کوروش از من خواستگاری کرد .

وقتی که گفت و گو برای ازدواج پیش آمد من کمی مردد بودم چرا که کوروش یک دختر داشت و خب ازدواج با کوروش فقط شامل به خانه و  خانه داری نمی شد بلکه مسئولیت سنگین و بزرگی در مقابل دلربا پیدا میکردم .

وقتی رابطه ام را با کوروش  کمی گسترش دادم برای بیشتر آشنا شدن با دلربا فهمیدم که من خیلی زیاد عاشق دلربا شدم .

دلربا یه دختر ۳ ساله ای بود که وقتی خیلی کوچک بود مادرش از پیشش رفته بود، بنابراین تصور بزرگی از کلمه مادر

محبت مادر

نوازش مادر نداشت .

این‌ باعث شد که رابطه ی من و دلربام عالی باشد و خب کوروش از این روابط ما بسیار راضی، خوشحال و خرسند بود .

کوروش، مردی شوخ طبع، حمایت کننده، مهربون و پایه بود .

از یک چیز بسیار مطمئن بودم ، من در کنار کوروش هرگز اذیت نخواهم شد .

کوروش از یک خانواده ی سطح معمولی رو به بالا بود اما خودش آدم خود ساخته ای بود و برای زندگی اش تلاش کرده بود، هر چه کوروش داشت از تلاش و کوشش خودش بود .

از همه مهم تر یک خانواده خیلی مهربون داشت، و هر وقت کنارشان بودم احساس غریبی نکردم مادر و پدرش بسیار مهربان و اجتماعی بودند و همین خواهرانش به شدت خوش رفتار و خوش رو و وقتی با آن ها صحبت می کردم اصلا احساس نمی کردم با افراد ناآشنا صحبت میکنم بلکه احساس می کردم آن ها واقعا پدر، مادر و خواهران من هستند، این باعث کمی نبودن پدر،  مادرم و برادرم را فراموش کنم وقتی کنارشان هستم .

همین طور درگیر فکر کردن بودم، که کوروش گفت :

سوما جان خوبی؟ +

– جانم اره خوبم .

+ مطمئن هستی؟

– بله .

+ به چی فکر می کنی عزیزم؟

– موضوع مهمی نیست، یاد خانوادم افتادم .

+ خدا رحمتشان کند.

– ممنونم عزیزم .

+ ولی الان بیا با هم به آینده ای خوب و درخشان فکر کنیم، الان دلربا بیاید ببیند کمی ساکت و ناراحت هستی، دلش می گیره .

– راست میگی .

بعد از چند دقیقه رسیدیم به مهد کودک، کوروش خواست پیاده شود که سریع من پیاده شدم.

تو بنشین، من با دلربا می آیم .

در مهد باز بود و وارد مهد شدم و سریع از پله ها بالا رفتم، امروز دلربا پیش شایلی بود برای همین مسیر اتاق شایلی را پیش گرفتم .

– شایلی؟

+ بله .

– سوما هستم، کجایی؟

سریع آمد به طرفم و بغلم کرد .

+ وای سوما چقدر دلم برایت تنگ شده بود .

– من هم دلم برایت تنگ شده بود .

+ همین جا باش، الان دلربا را میارم .

– زود بیارش لطفا .

+ چشم مادر نگران و دلتنگ .

بله من واقعا مادر دلربا شده بودم، نگرانش می شدم، به او توجه می کردم، بر تک تک کار هایش نظارت می کردم … .

+ سلام ماما سوما .

– سلام دختر قشنگم .

سریع بغلش کردم، آخ که چقدر دلتنگش بودم .

– شایلی کاری با من نداری؟

+ نه مراقب خودتان باشید .

– تو هم همین طور عزیزم .

+ خداحافظ خاله شایلی .

– خداحافظ عزیزم .

با دلربا از مهد خارج شدیم و سوار ماشین شدیم .کوروش از دیدن دلربا خیلی خوشحال شد .

+ سلام دختر بابا .

– سلام بابایی .

اولین کاری که کردند هم دیگر را بوس کردند .

+ خب دخترم، بشین کنار مامان سوما می خواهم ببرمتان یه جای جدید .

– کجا؟

+ می خواهم سوپرایزتان کنم .

دلربا را نشاندم روی پام و تا برسیم به مقصدی که کوروش می خواهد با دلربا خیلی بازی کردم، خیلی عکس گرفتیم و خندیدیم .

+ خب خانوم های زیبا از ماشین پیاده شوید که رسیدیم .

من و دلربا از ماشین پیاده شدیم و به سمت جایی که کوروش اشاره کرد حرکت کردیم .

– کوروش اینجا کجاست؟

کجا ما را آورده ای؟

+ خودت خواهی دید .

جلوی یک خانه ایستادیم و کوروش در را با کلید باز کرد، و سوار آسانسور شدیم که دلربا اصرار کرد که گزینه طبقه سوم را بزند برای همین کوروش بغلش کرد تا به خواسته اش برسد، وقتی رسیدیم کوروش در خانه را باز کرد و گفت :

+ به خانه ی جدیدتان خوش آمدید .

وارد خانه شدم .

این خانه دقیقا با سلایق من چیده شده بود، و طبق علاقه من پنجره های زیادی داشت، یه قسمت خانه پر از گل و گیاه بود، آشپزخانه بزرگ بود .

همین طور داشتم خانه را با دقت تمام نگاه می کردم که دلربا با شادی آمد و خواست که بروم و اتاقش را ببینم .

یک اتاق بزرگ و صورتی تعلق داشت به دلربا و این خیلی او را خوشحال کرده بود چرا که هم عاشق رنگ صورتی بود هم بیش از حد عاشق اسباب بازی بود .

+ خانوم دکتر، اتاق خودمان را نمی خوای ببینی .

نگاهی به‌ کوروش کردم و لبخند بهش زدم و هر دو به سمت اتاقمان قدم برداشتیم .

اتاقمان بسیار زیبا بود و من خیلی دوستش داشتم، رو به روی تختمان یک عکس بزرگ دو نفریمان بود .

+ اتاقمان را دوست داری؟

– کوروش واقعا ازت ممنونم .

+ خوشحالم که خانمان را دوست داری، از حالا به بعد قرار است هر سه تایمان زندگی جدیدی شروع کنیم .

حال من یک خانواده داشتم .

یک همسر خوب و یک دختر زیبا که زندگی ام با آن ها رنگ تازه ای گرفت .

تمام دنیا را با خانواده ام عوض نمی کردم و من بی شک تا ابد عاشق خانواده ام هستم .

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.