رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

زندگی به درد بخور

نویسنده: مرتضی رادمنش

زمستان بود ، البته در دره سَرو اکثر اوقات زمستان بود.
تقریبا سه ساعت تا غروب آفتاب مانده بود و خورشید هنوز در سینه آسمان در حال انجام وظیفه بود ،اما پرتو های گرم و زندگی بخشش از ابر های خاکستری که چون سدی میان زمین و خورشید ، پهنه آسمان را گرفته بود، عبور نمی کرد، مگر تلألو ای کوچک و سرد که از آب کردن برف های که تمام سطح زمین را پوشانده بود عاجز می ماند ، باد هم به نوبه خود با غریدن و کوبیدن و پخش کردن برف ها، از سمر رسیدن همین کار کوچک هم مانع میشد.
ابر و باد و برف، این سه هریک به میل خود کار می کردن ولی هر سه با هم بر سر دهقان بینوایی آوار می شدند و نه تنها مانع رسیدنش به خانه و کاشانه اش بودن بلکه عذابش هم می‌دادند. با هم قرار گذاشته بودند؟ نمی‌دانم. از این کار لذت می بردن ؟ معلوم نیست. ولی با این حال جوان دهقان با وجود هیکل نحیف و بال مرغی اش با تمام توانی که داشت، ادامه می داد. احتمالا هم در فکر این بود که به محض رسیدن به خانه کنار بخاری بنشیند و لیوانی چای داغی بخورد و بچه هایش را صدا کند تا کمی بدنش را ماساژ بدهن تا خستگی از تشن برود، البته بعد از این که داروهایی که برای به دست آوردنش کلی سختی کشیده بود به همسرش بده تا بلاخره بعد از سه روز مریضی حالش بهتر شود. حالا چرا بعد از سه روز ؟ چون بعد از این که دکتر را آورد بالای سر همسرش و اون ویزیت دارو هارا نوشت این کولاک لعنتی شروع به باریدن کرد .برای همین مرد روز اول صبر کرد تا برف بند بیاید ولی نیامد روز دوم خواست برود ولی بچه ها منصرفش کردن و طی این مدت حال همسرش بد تر و بدتر میشد، تا این که روز سوم تاقتش تاق شد و تصمیم گرفت برود ، سوار خرش شد و رفت ولی حیوان تا به ده بعدی رسید از فرت سرما و خستگی جان داد ولی توانست به مقصد برسد ، بد از خرید دارو ها بی معطلی عزم برگشت کرد و به وضعی که الان هست گرفتار شد.
سرما از میان کت پشمی نازکی که به تن داشت عبور می‌کرد و تا مغز استخوانش را به لرزه در می آورد، ولی سعی می کرد با پرت کردن حواسش سرداران کمتر حس کند، مثلا فکر کردن به این که فردا برود و سقف خانه را که چکه می‌کند درست کند، و فردایش کمی هیزم جمع کند و پس‌فردایش که حال زنش بهتر شد یکی از گوسفندانش را ذبح می‌کرد و یه کباب حسابی راه می انداخت و روز بعدش الا تا آخر .
با این فکر ها مشکلش حل نمیشد ولی بهتر از فکر کردن به دردی بود که نمی توانست درمانش کند .
یک ساعت بود که داشت راه می رفت پاهایش دیگر به سختی تکان می خوردن ، دست هایش که بقچه و کتش را به سختی گرفته بودن دیگر حس نمی کرد، گویا از اول اصلا وجود نداشتند ، ولی خوب، بیشتر راه را رفته بود و دیگر قدم های آخر مسیرش مانده بود، هرچند که هنوز نمی‌توانست روستا یا خانه اش را از میان کولاک برف و تاریکی هوا ببیند ،ولی صبر کن از دور پیکره ای سیاه و بی حرکتی دید، حدود 100 متری باهاش فاصله داشت ، مرد جانی تازه گرفت و به سریع ترین شکلی که می توانست به سمتش شتافت ،شاید یکی از خانه های روستایشان بود ؟ شایدم یک یا چند نفر دیگر که‌ در حال مسافرت بودن و می‌توانست به او کمک کنند؟ و چند احتمال دیگر و شاید های دیگری هم به ذهن مرد جوان خطور کرد ، و در هر کدام امکان کمک گرفتن بود.
دیگر داشت به اون چیز نزدیک میشد ، کوچک تر از خانه بود و از آدم عادی هم بزرگ تر به نظر می رسید ، نزدیک تر رفت ، بیشتر شبیه به پیکره یک انسان شده بود ، ولی چرا وسط این توفان بی حرکت مانده بود؟ شاید دیوانه بود ؟، شاید هم یه مشکلی پیش‌آمده و دست و پایش آسیب دیده؟. به‌هرحال بلخره به مرد رسید ، صدایش کرد و سعي کر ازش کمک بخواهد.
_(آهای آقا، ببخشید می تونید بهم کمک کنید؟ آبی یا غذایی چیز ندارید؟، ببخشید دارم با شما حرف می‌زنم. ) و رو به روی مرد ایستاد و به چهره‌اش نگاه کرد و دیگر حرف نزد . مرد نه دیوانه بود که وسط کولاک ایستاده بود ،و نه مشکلی برایش پیش آمده بود که حرکت نمی‌کرد، اون یخزده بود، در هین حرکت هم یخزده بود ، با وجود بدن ورزیده اش و کت پشمی کلفت ترش و لباس های گرم ترش، باز هم یخزده بود.
جوان چند لحظه وایساد و سر تا پای مرد یخی را ورانداز کرد .
این مرد از همانجایی که جوان ازش برگشته بود داشت می آمد و مقصدشان یکی بود ؟ شاید . زودتر حرکت کرده بود و اون موقع هوا گرم تر بود ؟احتمالا، تو شرایط بهتر و وسایل مناسب تر در حال سفر بود ؟ قطعاً. ولی باز به تنها جای که رسید برزخ بود کنار نکیر و منکر.
پاهای جوان لرزید و به زانو افتاد، بعد روی برف ها نشست ، سرش را بالا آورد و دوباره به مرد نگاه کرد ، بعد آهی از سر حسرت کشید و از تَهِ دل گفت(زندگیت رو که نمی دونم، ولی مردنت که به هیچ درد نخورد.)
ناگهان صدای خنده ای به گوش رسید، جوان اطرافشُ نگاه کرد ولی کسی اونجا نبود ، اما چند لحظه بعد ، باد شدت گرفت، برف های زیادی از روی زمین جمع کرد ، و به شکل گردبادی کوچک کنار جوان در آورد، وقتی باد بیخیال شد و رفت و برف ها آرام گرفتن ، بانوی از جنس برف ،سر جایی که گردباد به وجود آمده بود، ایستاده بود .گفت(جمله جالبی گفتی ، قبلی ها معمولا فقط ناله و شکایت می‌کردن. )
جوان که از این اتفاقات شگفت زده شده بود با صدای بلند گفت(تو چی هستی؟!)
بانو ابرو ای بالا انداخت گفت(من، خب امم، فکر کنم شما به من ميگين پری)
جوان با سرزندگی گفت(اِه پری، چه عالی.[بعد سرش را گذاشت روی] دم مرگ دیوونه ام شدیم.)
پری دوباره ابرو بالا انداخت منتها این دفعه از روی تعجب و کمی سرش را کج کرد، ولی شروع به خندیدن کرد و گفت(خب بگذریم، حالا چرا نمی سر خونه زندگیت، مگه زنت مریض نبود؟)
جوان با عصبانیت گفت(اِه ممنون که منو در جریان گذاشتی خودم خبر نداشتم. آخه مگه نمی بینی این یارو یخ زده ، اون وقت من چه جوری به خونم برسم ، اونم با این وضعی که دارم با یه توهم صحبت می کنم)
پری اخمی کرد و خیلی تهدید آمیز گفت(توهم!؟[بعد دستش رو بلند کرد ،یک عصا تو دستش زاهد شد ،اونو کوبید تو زمین و کولاک آرام‌تر شد، و اشعه های خورشید
خیلی آزاد تر تونستن برسن]خب به نظرت یه توهم میتونه از این کارا بکنه)بعد با لبخندی پیروز مندانه و قیافه ای آقا منشانه به جوان نگاه کرد.اون هم که دوباره تعجب کرده بود و داشت دوروبر و نگاه می‌کرد گفت(والا نمیدونم، قدیم از این چیزا نزدم)لبخند پری محو شد و سعی کرد جلوی خودش را بگیر تا بلایی سر جوان نیاورد،(خب بگذریم ، از صحبت با شما لذت بردم ، فکر کنم از این جا تا خونت یک ساعت و نیم راها ،من تا یک ساعت جلوی توفان رو میگیرم و….)
جوان پرید وست حرفش (پس بقیشو چیکار کنم؟.)
پری با لحن تقریبا عصبانی گفت(اونش دیگه به عهده خودته، همین کارم که کردم واسم دردسر درست کرده ، ولی خب از جمله ای که اول گفتی خوشم اومد واسه همین بهت لطف کردم ،خب دیگه بهتره بری)
_(ولی آخه….)
پری سریع حرفش را برد با لحنی تهدید آمیز گفت(شد 59 دقیقه، بهتره عجله کنی.)
جوان دیگه حرف نزد، سریع بقچه را برداشتو شروع به دویدن کرد ،اون چند دقیقه ای که وایساده بود کمی از خستگی اش را کم کرده بود ولی باز مفاصلش درد می کرد عضلاتش تیر می کشید و بعد از چند دقیقه شروع به نفس زدن کرد.
زمان از دستش در رفته بود، ولی میدونست از وقتی که پری رو دیده بود مدت زیادی گذشته بود . خورشید دیگه داشت غروب می‌کرد و ماه در حال بالا آمدن بود و آسمان از قبل هم تاریک تر شده بود ، وضع جوان هم تعریفی نداشت و داشت بدتر میشد ،ولی هنوز ادامه می داد ، دنیای تاریک جلوی چشمش داشت تاریک‌تر می‌شد و دور سرش می‌چرخید، تو دستا و کفشش مایه گرمی حس می‌کرد، وقتی هم نگاه به دستش کرد دید کامل کبود شده بود ، و اون مایه گرم هم خونی بود که از نوک انگشتانش جاری می‌شد، دیگه داشت از هوش میرفت که از در روزنه ای نوانی دید دقیق تر نگاه کرد شروع به خندیدن کرد ،روزنه نور پنچره خونش تو روستا بود ،دیگه رسیده بود و بقیه را هم سر پاینی، دیگه چی از این بهتر هان؟ . شروع به حرکت کرد که نور جلوی چشمش ناپدید شد ، کل دنیا جلوی چشمش ناپدید شد ، بعد پاش پیچ خورد و روی زمین افتاد،از سراشیبی غلت خورد و پایین رفت ،چند دقیقه ای طول کشید تا بلخره از حرکت ایستاد . هیچی نمی دید ،دیگر نمی دونست کجاست ، سعی کرد بلند شود ولی نتوانست ،پاهایش را دیگر هس نمی‌کرد همراه دست چپش ، حتی دردی هم ازشون احساس نمی کرد ،کم کم داشت از هوش میرفت و نفس هایش هم کمتر و کمتر میشد ، با توانی که برایش مانده بود نفس عمیقی کشید ،کمی بیرون داد و دوباره نفس عمیقی کشی و فریاد زد و از هوش رفت.
چشم هایش را که باز کرد ،نور سفیدی دید ، داشت عذیتش می کرد، چند بار پلک زد تا به نور اتاق عادت کند ، اتاق؟ اینجا چی کار می کرد و اصلا کجا بود ، خواست بلند شود ولی باز نتوانست ، به روی خودش نگاه کرد و دید نه تنها چهار پنچ پتوی کلفت رویش پهن کرده بودن بلکه دو سه تا نمد هم رویش انداخته بودن، عملا دفن شده بود و نمی توانست تکان بخورد.
_(مادر!، بابا بلخره بیدار شد.)
صدای دختر کوچکش بود که وارد اتاق شده بود ، چند لحظه بعد هم همسرش و باقی بچه ها آمدن، دروش را گرفتن و خیلی خوشحال بودن . همسرش گفت( خدارو شکر، سه روز بود که خوابیده بودی کم کم داشتم ناامید میشدم…)
_(سه رووووز؟!)
جوان با چشمانی از حدقه در آمده و ابروانی تا ته بالا زده این را پرسید
(آره سه روز پیش همسایمون یه صدایی شندی و رفت بیرن تا بفهمه چی بود که تو رو پيدا کرد که روی برف ها بی حرکت افتاده بود ، سریع آوردت تو خونه ما بعد دکترد رو خبر کردیم )
(عجب)
جوان ابن رو بارخیال راحت همراه با آهی عمیق گفت.
دخترش گفت(بابا چطور تونستی از اونجا تا اینجا بیای؟) جوان دستش را بیرون آورد و خواست سر دخترش را نوازش کند، ولی دستش نبود ، از از آرنج به بعد دستش نبود ، همسرش با ناراحتی توضیح داد(وقتی دکتر اومد کارش رو کرد ، دست و پای چپتو قطع کرد چون کامل یخ زده بود )
ولی جوان با آرامش و آرام گفت،(عجب ، ایراد نداره ولی باورتون نمیشه که اون روز توی توفان چی دیدم)

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.