توی سالن های آسایشگاه قدم میزد
ترکیب رنگ کرم و سفید وایب آرامش بخشی بهش میداد
باد به ارومی میوزید و پرده ها رو توی فضای سالن میرقصوند
وقتی پرده ها یکم پف شون خوابید دختری رو انتهای سالن دید
لبخند کوچیکی به لب داشت
موهاش توی باد پخش شده بود
لباس بیمارستانی سفیدش تکون میخورد
پرده دوباره جلوی نگاهشو گرفت
با عجله پرده رو کنار زد ولی دیگه دختر اونجا نبود
هیجان قلبیش خاموش شد
بعد از چند دقیقه تختی رو آوردن که روی جسمی بی جان خوابیده بود و با ملافه ای تماما سفید پوشیده شده بود
وقتی از جلو پسر رد شدند باد ملافه رو روی زمین پرت کرد و پسر چهره همون دختر رو دید
بیجان و بی رنگ و رو اما هنوز میخندید ….
هنوز میخندید …
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.