رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

جنگ و خون: شاه دزدان (فصل دوم)

نویسنده: ماهان خلیلی

برای مطالعه فصل اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: جنگ و خون: شاه دزدان (فصل اول)

«فصل دوم: حضرت والا»

اسب سپید آهسته سم بر زمین میگذاشت و به سمت پایخت میرفت. سوارش سرش را پایین انداخته و ردایش را روی سر کشیده بود تا از شر آن باران آزاردهنده درامان باشد.شمشیری بلندی داشت که آنرا روی زمین میکشید.
به کسانی فکر میکرد که از دست داده بود؛ مردان و زنانی که برای پیروزی او و پادشاهش جنگیده و جان باخته بودند. به زندگی‌های تباه شده فکر میکرد. مانند همیشه جریان بی‌پایان افکارش اورا سردرگم و خسته کرده بود؛ دلش میخواست که به همراه اسبش به دیاری دور برود، جایی که خبری از انسان‌ها و حیله‌هایشان نباشد. اما او هدفی داشت که مجبورش میکرد که ادامه بدهد. چاره‌ای نداشت جز اینکه روی جنازه‌ها به‌ایستد تا دستانش بتوانند ابرهارا لمس کنند، چاری‌ای نداشت جز اینکه بال‌هایش را بچیند وفقط رویای پرواز را ببیند.
جز اینکه اسیر رویای خود باشد چاره‌ای نداشت.
کمی جلوتر در مسیرش نیزه‌ای را دید که در دل خاک فرو رفته و سر مرد مرده‌ای بر سر تیزش قرار داشت؛ دهان سر قطع شده باز بود و هراس را حتی پس از مرگ، میتوانستی در چشمانش ببینی.
آتانام از کنار او گذشت و اسب‌ها و سواران مرده‌‌شان را دید. کسانی که نبرد کشته شده بودند.
همانطور که شمشیرش را بر زمین میکشید، جنازه‌ها یکی یکی تبدیل به خاکستر میشدند و باد آنهارا با خود جابه‌جا و به سرزمین‌های دور دست میبرد.
زمانی که از آن محل گذشت و تمام بدن‌های مرده ناپدید شدند، شمشیرش را در نیام فرو کرد و کلاه از سر برداشت.
سپس اسبش سرعت گرفت و سوی پایخت شتافت.

کوچک و بزرگ، پیر و جوان، دور میدان اصلی شهر جمع شده بودند تا اعدام شورشیان را تماشا کنند. دور میدان خانه‌های رنگارنگ و چند طبقه اشراف قرار داشت که ساکنانشان از پشت پنجره‌ها آن صحنه را تماشا میکردند.
مردمان عادی که اغلب پاپوشی نداشتند، به آن خانه‌ها نگاه میکردند تا به صحنه مقابلشان!
بیست مرد و زن برهنه با دست و پاهایی بسته مقابل او زانو زده بودند؛ حضرت والا روبروی جایگاه مخصوص چوبی‌اش که روبروی میدان قرار داشت ایستاده بود و شش محافظ شخصی‌ قرمز پوشش پشت او ایستاده بودند.
مانند همیشه آن ردای مشکی را پوشیده بود که پشت آن علامت یک تک چشم نقش بسته بود.
چهره‌اش پر بود از جای زخم‌های ریز و درشت نبردهای بی‌شمارش. در حضوری هیچ‌صدایی جز قارقار کلاغان به گوش نمیرسید.
پس از گذشت چند لحظه، لب به سخن گشود:« در این دوره از تاریخ، با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنیم و تنها دلخوشی ما، شما مردمانید. اما شما چطور جواب مارا میدهید؟ با خشونت و خیانت! با تلاش برای سرنگونی ما!» سپس دستش را پشت کمرش گره کرد و از پله‌ها پایین آمد:«این احمقانی که اینجا هستند، بی‌مغزانیند که گمان میکنند در نبود ما کس بهتری خواهد آمد!»
روبروی مردمانش ایستاد و ادامه داد:«اما چه کسی توان این را خواهد داشت که با عدل بر شما حکومت کند؟ چه کسی..؟»
زمانی که پاسخی نشنید به سوی یکی از زنان زندانی رفت و چانه‌اش را گرفت؛صورتش را بالا آورد و به چشم‌هایش زل زد:«میبینید؟ هیچکس نیست که جواب این سوال را بداند.»سپس لبخند زد. خواست دستور قطع سر آنها را بدهد که صدای تاختن اسبی به گوش رسید. محافظانش دستشان را به سوی سلاح‌هایشان بردند اما او متوقفشان کرد.
مردم کنار رفتند و او آتانام را دید که سوار بر اسب سپیدش به سمت آنها میتاخت. زمانی که به آنجا رسید، اسبش متوقف شد و او سرش را پایین انداخت.
پدران و مادران، همسران و فرزندان با امیدواری دور او جمع شدند تا خبری از اعضای خانواده خود بگیرند، اما تنها چیزی که گیرشان آمد، خبر مرگ آنها بود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ماهان خلیلی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *