رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

جنگ و خون: شاه دزدان (فصل اول)

نویسنده: ماهان خلیلی

«فصل اول: شاهزاده و گدا»

یکم: جادوگر تماشا میکند
باران با شدت بر زمین‌های خشک کویر میبارید و آنرا سیراب میکرد. بر چهره‌ی جنگجویان مرده میبارید و از آلودگی خون پاکشان میکرد. بر دو مردی میبارید که میان سلاح‌های در خاک فرورفته با یکدیگر مبارزه میکردند.
یکی‌شان اهل شرق بود و نامش آتانام؛ با شمشیری از جنس شب که روی آن نفرین‌هایی به زبانی غریبه نوشته شده بود میجنگید.
دیگری اهل غرب بود و نامش آتیق؛ با شمشیری دو لبه میجنگید و بسیار چابک بود.
هرکدام برای هدف‌هایی میجنگیدند که در نظر خودشان والا بود.
آتیق از ضربه‌ی مرگبار حریفش به عقب جست‌زد. دور خودش چرخید و سپس به سمت او یورش برد. آتانام قبل از آنکه شمشیرش حریفش او را به دو نیم تقسیم کند، پشتکی زد و به هوا پرید؛ سپس چاقوهای کوچک زهرآلودش را بیرون کشید و سمت او پرتاب کرد. آتیق تصور خودش را در باد پراکنده کرد.
چاقوهای زهر آلود بر دل خاک فرو رفتند و آنرا سیاه کردند.
زمانی که او بر روی زمین فرود آمد، در پشت سرش قرار گرفته بود. شمیشرش را سمت سر او تاب داد و کمی بدن خودش‌را عقب کشید. قبل از آنکه تیغه‌ی تیز شمشیرش به سر مرد جادوگر برخورد کند، او محو شده بود و ردی از خودش به‌جا نگذاشته بود!
شمشیر آتیق از هوارا برید و او خودش را هراسان عقب کشید. به دور اطراف نگاهی انداخت و گوش‌هایش را تیز کرد تا شاید صدای نزدیک شدن حریفش را بشنود.اما فقط صدای نفس‌ها خودش‌را میشنید.
منتظر حمله‌ی ناگهانی دشمنش بود که صدای اورا شنید:«از اینجا برو. اینجا جایی نیست که خونت به زمین بریزه. نبرد ما باید در جای دیگری رقم بخوره. به سرزمین خودت برگرد و به پادشاهت بگو که باختید؛بگو پدرت مرده و دیگه فرمانده‌ای ندارید.
اون به تو یک ارتش جدید میده تا سرزمین منو نابود کنی. زمانی که تو و سربازانت پشت دروازه‌های شهر من صف کشیدید، میکشمت.تا اون زمان، زنده بمون.»
سپس پشت سر مرد ظاهر شد و شانه‌های اورا گرفت:«تا زمانی که سر قطع شده‌ات رو برسر نیزه‌ها بزنم، از زندگیت لذت ببر پسر جوان!»

آتانام کمی بعد از زمانی که آتیق با هراس سوار اسبش شد و سمت سرزمینش تاخت در صحنه نبرد باقی ماند.
در میان جنازه‌ها نشست و برایشان اشک ریخت. به گذشته‌ای که داشتند، به آینده‌ای که میتوانستند داشته باشند، به خانواده‌هایشان فکر کرد.
نمیدانست چرا همیشه اینطور میشد؛نمیدانست چرا همیشه شکست میخورد و نمیتوانست از جانشان محافظت کند. اما میدانست که این بهای جنگ است.
جنگی که حضرت والا شروعش کرده بود و او باید به پایان میرساندش.
پس بلند شد و سمت اسبش رفت که منتظرش ایستاده بود. بر پشتش پرید و کلاه ردایش را روی سر کشید. سپس به سمت سرزمینش تاخت تا نام سربازان مرده‌اش را بر روی سنگ حک کند.

برای مطالعه فصل دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: جنگ و خون: شاه دزدان (فصل دوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ماهان خلیلی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *