اولین چیزی که به یاد دارم
خنده های او
صدای دلنشین او
دست های گرم او
بومپ بومپ های قلب او
لالایی های شبانه او
حرف های عاشقانه او
چشم هایم را بستم و…
او دگر آنجا نبود…
در روز سرد پاییزی
در تخت کوچکش
کنار دیواره اتاقش…
اتاقی که عاشقش بود
آری…
او دگر آنجا نبود…
لبخندی به لب نداشت
صدایی از او در نمیآمد
دست هایش سرد بود
قلبی در سینه داشت که دیگر نمیزد
او دگر آنجا نبود…
دیگر فرصتی برای صدا زدن نامش نداشتم…
و مادر دگر آنجا نبود…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
این نوشته ذهنی عه؟! یا برای خودت اتفاق افتاده؟!
چیزی که برام عجیب بود این بود که با خوندنش گریم گرفت و خودمم نمیدونم چرا…!