در جمعی بودیم نه چندان صمیمی…
در کش و قوس سخنان، همگی بر آن شدیم که آرزوهای خود را نقاشی نماییم…
ناگهان چشمم به نقاشی پیرمردی خورد که در کنارم نشسته و بر روی کاغذ، فقط یک قفس کشیده بود…
با شیطنت جوانی به او گفت:
آرزوی شما قفس است؟!!!!
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
اگر دقت نکردی چرا نفس می کشی…
فردا توی آرزوهات…عکس قفس می کشی.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.