عصای دستم شدی، در روزگار پیری…
تویی که عاشقانه، برای من می میری…
ثمره عمر من، رعنا شد و شدم پیر…
خم شدم و قد کشید، به جنگل دلم شیر…
دانم که روزی باید، روم به آسمانها…
بهار درون خانه، نترسم از خزان ها…
شبی آمد به پیشم، در دست قرآن ناطق…
پدر دگر گلبرگی، نمانده از شقایق…
بگفتم ای پسر جان، حکایات دگر چیست؟
دانم که عاشق شدی،دردانه دلت کیست؟
به رسم این زمانه، دلش به دل رساندم…
در کنج خانه دل، خودم تنها بماندم…
قصد سفر کرد با او، عصای دست پیری…
من ماندم و سوز دل، امان از این اسیری…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.