رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

نت سیاه

نویسنده: ریحانه مهدوی شاد

مقدمه
زندان بان با خود می اندیشید :لبخند های بی جهت ، صورت هایی از غم پوشیده شده ، بوی بی هدفی و مرگ وتاریک ، تاریک و تاریک !
به فکر فرو رفت که چه چیزی می تواند درون این اعماق تاریکی تفرقه بیاندازد ؛ نور دل او را هم روشن کند . دریافت که تنها وجودش ، یعنی نور امید که مسخ شده ی در خویش ، این تاریکی را میشکافد . !
زندانی : هزاران سوال مبهم انباشته شده در ذهن دارد که میخواهد به آن ها پاسخ دهد ؛ولی نمیتواند!. آرزوی باز گشت دارد ؛ اما از آن سوی کوچک، بازگشتی وجود ندارد! نور را غریبه میپندارد! از بیداری جز هوس نفس خویش ، تعبیری نمیکند ! زیرا دوست دارد همیشه در خواب قدم به عرصه بگذارد ؛ و چه کسی میدانست که ته دلش ،آرزویی نهفته و ترس از فاش شدنش را دارد ! ؟
با همین ترس سر بر بالین میگذارد ! کسی که او را از خواب ابدیش بیدار کند !
***

بخش 1
من ِخود «درون »

علاقه ، دوست داشتن و عشق به خود مبهم نیست ؛ بلکه آشکارترین رویای جاودان هر کس به خویشتن است . علاقه داشتن مانند:وابستگی بهار به شکوفه هایش است . دوست داشتن مانند: علاقه ی باران به عصرهای پاییزی است ؛ و عشق مانند: دوست داشتن و هم بستگی ذره ذره برف های زمستان می ماند که با تمام سرمایش باز هم دل هارا گرم می کنند . عشق سیاه نیست ؛ مانند ذرات ستاره ای دانه های برف اند که فقط با کمی دلبستگی تمام جهان را سفید می کنند .

من عاشقم ! هرروز و هر شب و همه جا و در همه حال ! عاشق با خود بودن ؛ تنها ماندن ، به موسیقی خیال خود دل سپردن و در اغوش رویای خود غرق شدن . آری من عاشقم ! عاشق سکوت های پر از فریاد زند گی ام ، عاشق انبار راز های مغز درونم و عاشق خاطره هایی که هر روز با من مسابقه می گذارند تا به من برسند ؛ و من از ان ها فرار ی ام . من عاشق پرسه زدن در اتاق کوچک تخیل خود هستم ؛ دریچه ی کوچکی که هر روز میزبان من ِعاشق است .
منِ عاشق غرورم را میپرستم ؛ غروری که از سر منت نیست ! از ارامش است ؛ ارامشی که خیلی وقت است در را هروی پیچ در پیچ مغز درونم گمگشته! نمی دانم بلاخره باید در کدام اتاق پا بگذارم یا درب ان را بگشایم . من آسایش دارم نه آرامش !

حتی رویاهای من هم نتوانست تصویر کوچکی از ان ارامش را پشت پرده ی چشمانم به تصویر بکشد .من عاشق گنجینه ی ارزشمندم هستم که خیلی وقت است در اتاقی منتهی به را هروی پیچ در پیچ مغزم قرار دارد ؛ نامی بی نام دارد: هدف .
و عاشق پروانه هایی هستم که منتظر پرواز از سوی من در هرلحظه اند و در درونم نشاط را به ارمغان می آورند: با هر بار به مقصد رسیدنشان ! این پرونه ها نام دارند ؛ اسمی زیبا ، خیلی خیلی زیبا : آرزو.

عاشق اعتمادی که هر روز به خودم ، به خودِ وجودِ خودم بیشتر می شود . اعتمادی که حاصل از تعادل نفس هایی است که به موقع بروز می کنند . من عاشق اخلاق تالیف شده ی وجودم هستم؛ وجودی که گاهی اوقات از سر ناسازگاری مانند دریای طوفانی عمل می کند ؛اما این دریا پس از طوفانی خسته کننده ، خیلی آرام میشود؛ ان قدر ارام که انگار نه انگارروزی طوفانی بوده است ؛ شاید اصلا دریا قصدش از طوفانی شدن به مقصد رساندن صدف های سرگردان بوده . صدف هایی که برای من حکم آزادی خیال را دارند ؛ آزادی از جنس رسیدن به معشوق یعنی خویشتن !.

پس عاشق باش ! عاشق شدن عیب نیست ، اگر عاشق خود شدی ، بمان و برایش ابدی باش ! دستش را رها نکن ؛ رها کردن خود ، رهایی از زندگی است ، سقوط از پرتگاه جهان هستی است ! و عاشق خود شدن رویای هر کسی نیست !

بخش2
♬«موسیقی سکوت»

بیرون بیا از خیال و بازگرد به دنیای حال ، صدایش را سکوتی مطلق تلقی کن ! تا تورا از ان خیال معصومانه خواب ها ی هر شبت بیرون کشد. سکوت هم یک آوای بی صداست. اما مهم ان است که موسیقی گوشنوازتری از تمامی آواهای دنیا دارد.
او حاکم بر تمامی موسیقی های جهان است ؛فقط فقط باید یاد بگیریم که چگونه ان را بنوازیم تا سکوتی ماندگار شود!.

وقتی روبه رویت آجرآجر فکر های مبهم است ! وقتی میخواهی بروی اما پاهایت با طناب های ریسمان بافته کارهای خویش زنجیر شده! وقتی چشمانت فقط میخکوب شایستگان است نه خود! وقتی دستانت فقط توانایی تقلا دارند ونه دراغوش کشیدن ! و هنگامی که ارزوهایت بی مقصدند و فقط منتظر دستور پرواز از سوی تو هستند؛ تو با ان موسیقی که حاکم بر تمامی احساسات شده چه میکنی ؟ صداهایی در گوشت در حال نجوا هستند اما تو هیچ نمی شنوی !!!!! چون درخیال اب های روان جامعه ای! چون در توهم شب های شگفت انگیزی هستی که هرگز به ان نرسیدی ! در خیال صبح های بی سحری ! و چون ………
درنگ می کنی ! چشمانت حالتی از دوران میگرند تا گردش تورا درآن دنیا پایان دهند. انگار سازی بی حرکت در دست داری! زیرا نواختن را بلد نیستی . با حرکت ظریف انگشتانت ارام ارم شروع به نواختن میکنی. با اولین نوازش دستانت بر روی ساز گویی تارهای زندگیت را به شمارش در میاوری ! وبه یاد می اوری ! از دیگران فقط حرف شنیده ای و این حرف ها به مرور زمان، تبدیل به موسیقی به نام « صدای بی صدا » شده که تو از غرق شدن در ان هراس داری !
زیرا تو هم درمقابل، با دیگران در ساختن این موسیقی همراهی کرده ای ! خودت با سازی که در دست داری به این هراس پایان می دهی ! زیرا موسیقی که مینوازی با تمام موسیقی های جهان فرق دارد و ان سکوت است؛ حاکم صداهای بی صدا .
سکوت بهترین ساز بی صدای دنیاست ! زیرا کسی ان موسیقی را نمیشنود و در مقابل نمیتواند هم درک کند ! و فقط خودت هستی که ان را میشنوی ! ویژگی مهم سکوت همین است. ان قدر ارامش دارد که با هر بار امدنش تو را ارام و دیگران را هم به مرور ارام می سازد . پس در مقابل حرف های دیگران فقط آوای سکوت مناسب است . فقط یادمان نرود که لازمه ی امدن سکوت چگونه نواختن موسیقی توست ! جنس ما از صدایی بی صداست : سکوت . برای بیانش کافیست به درونت مراجعه کنی تا نسخه ای از ایمان برای تو پیچد! با ایمان اوردن به خود دیگر بیمار نیستی ! بلکه عاقلی پندار میشوی که آدمیان را با سکوت به مبتدای خبر می رسانی ! خبری که عکس العمل ان باز سکوت باشد ! سکوتی که به اندازه تمام فریاد های ناتمام زندگی نیاز به فریاد رسی دارد ! سکوت چتر نیازهای ادمیان است.

بخش3
❦مهربانی از جنس پاییز ( تئاتر دل انگیز )
با تمام سوز و سرمایش ، باز من گرمایش را با تمام وجود احساس می کنم . با سوز های درد ناک باد ها ی شبانه اش ،احساس سرما نمی کنم ؛ بلکه با سرعت گرفتن باد ،اورا از همیشه نزدیک تر به خود حس میکنم .با هر بار به رقص دراوردن هم سفران نارنجی پوش خویش، گویی دوباره متولد شده ام و او هم هربار با آ مدن مهرش، تولد من را به من تبریک میگوید ! .
( می گویند که او نامهربان است ! )
از پشت شیشه ی غبار گرفته انتظار آمدنش را می کشم و به تصویر آیینه ای خویش لبخند میزنم !.تصویر من برروی شیشه شروع به گریه میکند و قطرات اشک تمام صورتم را میپوشانند !آن قدر شدت گرفتند تا کاملا صورت من را از غبار های برروی شیشه، پاکیزه کردند .با گشودن پنجره سیل تبریکاتش اغاز میشود :
او آمده بود ؛ اما این بار با عطر خوش باران ، بارانی که پر از مهر است ! موسیقی می سراید ، با رقصاندن برگ ها برروی زمین و رقصنده در باد .
با هر بارجابه جا کردن برگ ها بر روی آ ب های گذرا ، سعی در جبران خشکیده کردن ان ها دارد و باران عطوفت را مهمان دل مردم میکند . صبح پس از بارانش زیباترین صحنه ی سال است!«خوشبخت ان کسی است که این صحنه ها در خاطرش بماند !» زیرا ملاقات اورا زودتر میسر می کند !.
( پس او مهربانترین دختر سال است ! دختری که نامش مانند خودش زیباست : پاییز* )

بخش 4
«امید»
عاشق پروازیم ، عاشق رؤیاهای بی تکرار و عاشق دریاهای بی انتها ؛ ولی این عشق ها بی ثمرند ، تنها وقتی تحقق می یابند ومیسر خواهند شد که پروازهایمان بدون سقوط و با هدف باشند ؛ رویاهایمان به واقعیت آمیخته و مارا در آغوش بگیرند وتمام بزرگی ها روزی به پایان برسند ؛ اما به شرطی که مارا همراه با بزرگی خود، بزرگ کنند. نشستن بس است ! باید آغاز کرد ؛ آغازی دوباره برای سرنوشتمان و دیدن دوباره ی تلألوخورشید.
خسته و ناامید میشویم ؛آن قدر ناامید که دیگر توانی برای پیشرفت نداریم. می خواهیم واژه زیبا و همیشه برزبان موفقیت را صرف کنیم ؛ ولی فقط می توانیم بگوییم موفق ، ضمیرش را به خود نسیت نمی دهیم و دیگران را می بینیم و نهایتا یک فعل( است) و( هستند) به موفق اضافه میکنیم ؛ ولی در این (هست) و(است) ، آیا« مایی» هم وجود دارد ؟! خیر!« مایی» وجود ندارد ! درواقع اصلا من و تویی وجود ندارد که بخواهد «ما» شود !!و این تأسف بار و اولین قدم برای شکست است!!
به تلاش و امیدت یک معنا بده ؛ معنای روشنایی و زمانی آرامش به رنگ لطافت، روشنایی که فقط فقط متعلق به خودت است وبس!نه شخص دیگر!! و آرامشی که بتواند با لطافتش تورا نوازش ، و دراین راه همراهی کند ! پس بجنب و ببین در صرف این واژگان چه میکنی!!
تا فردا همان هستندهای موفق بر تو مسلط نشوند ؛ و تو فرمان بردار آن ها !! بگذاربا این روشنایی نه تنها آینده ی خود ، بلکه آینده ی همان موفق ها را تو نورانی و پراز امید کنی! بگذار تو چراغ رهنمای آنان باشی ! وراه را به آ نها در مسیر های تاریک نشان دهی !! و نگذار تا آن ها برای تو با هر دوز و کلکی ، فرش قرمز پهن کنند؛ تا تو در آن قدم بگذاری که انتهایش مشخص نیست ! ولی تو برای آنان فرش قرمز پهن کن تا بدانند ؛ خون آن ها رنگین تر از تو و امثال تو نیست!
«به امید دیدن روزی که همگان موفق به دین تلألو نور خورشید در وجود خویش باشند.»
ایستاده ام *ادیستاده ای * ایستاده ایم * جنگلیم* تن به صندلی شدن نداده ایم!
بخش 5
«درون ِ احساس»
دلم هوایی از افعی ها را می طلبد !همان هایی که بی هیچ دغدغه ای ،آزادانه در هیاهوی خیال پرسه می زنند ونیش زهرآگین خود را مُهر برمشکلات می کوبند!ودرآخر جای خالی سینه خود را از مُهر برمِهر تغییر می دهند تا با محدودیتی خالص دنیا را بنگردند!…همیشه آزادی خوب نیست!محدودیت در هوای یک نفس هم عالیست…!
زندگی چیزی نیست جز ریسمانی از افکاری به هم پیوسته …پس در کنار آزادی ، قدری محدودیت الزامیست !تا لزوم احیای حقانیت بر فضل عقل مساوی گردد!تا آن وقت ذهن، آزادی تجلی را برراهِ یک انسان همچون آب ها روان کند !ودراین زندگی،حق واقعی تو ،روان توست…!اگر نگه دارش بودی؛با وجود شب و روز پی درپی ، سیلابی نیست !در غیر این صورت خودِ شب وروز هم برای تو ، واقعی پنداشته نمی شود!
واقعیت از آنِ قلب توست!موجبه ی حیات تو!همان جای ِخالی که انسان ها ، مدت هاست در پی پرکردن آن حفره اند!احساسِ چیزی که نیست و درد می کند! درواقع چیزی که نیست ؛ وجود داشته باشد!جز نبضی که به انقضای احساس تو ، درتپش است؛ و تو درسراسر زندگی خودساخته ، در جست و جوی آنی!
تکرارمیکنم: احساس چیزی که نیست ودرد می کند ؛درواقع چیزی که وجود نداشته باشد !و این غیر ممکن ترین حقه و سازه ی روح انسان در این جهان است!

بخش 6

«صندلی» از جنس وجود
همگان نیاز به تکیه گاه دارند ! نه یک تکیه گاه زود گذر؛ بلکه تکیه گاه ابدی ، ماندگار و همیشگی !!
تکیه گاهی که شاهد : غصه ها ؛ تنهایی و رازهای غم آلود پنهان زندگی ، و همه و همه را در بربگیرد ؛ و لحظات شاد
وگران مایه ی زندگی را به آغوش سکوت بی جانش بسپارد !.
خسته است ؛ و باز می نشیند برروی تنها شاهد زندگی تلخش ، دست بر شانه هایش میگذارد واورا نوازش می کند ! گویی میخواهد این همه خستگی را که سال هاست به او منتقل کرده ؛ التهام بخشد !.
شروع می کند ؛ از آغاز تا پایان !! . میگوید و میبازد ، تا خود را همانند جسم پوک او آکنده سازد ؛
گرچه او بی جان است و جز سکوت چیزی نمیگوید ؛ اما همین سکوت بی جانش ، جانی میشود برتن خسته ی جسم پناه آورده براو! .
او مدیون این جسم بی جان است ! مگرنه چطور می توانست این همه کوله بار مشکل را هربار و هر جا با خود همراه سازد ! ولی هر دفعه با خالی کردن بار های مشکلاتش بر روی این صندلی خود را از این همه مشکل ها، رها می ساخت ؛ گرچه از چوب است و شکننده ، اما برای او مانند فولادی محکم ،سپری در برابر مشکلات خود می دید !. این بار با هر دفعه ی
وعده ی دیدار و آمدن وسر زدنش ، به این دوست قدیمی، تفاوتی نهان وجود داشت ؛ به کل ، او از یاد خویش برده بود و توجه نداشت که جسم بی جان خشکیده ازمشکلات ، در همه ی این سال ها ترک خورده و دیگر توان تحمل غم ها و یاری او را ندارد.شکست ! بلاخره این چوب نحیف طاقت نیاورد؛ همانند او که در همان لحظه شکست اما از درون !!
در برابر ذره ای این گونه میشکند ؛ از جان ها ی ما چه می ماند ؟ تکیه گاه بی جان را بر میگزینیم ؛ زیرا وفادارتر ودارای سکوتی سهمگین هستند که اغمای پندِ فراموش نشدنی را به یاد گار میگذارند .
گاهی جانان جانان هم، جانی را به ما نمیدهند !!
پس بنشین و سکوتی اختیار کن به اندازه ی تمام سال های تنهاییت ؛ و با خود بگو که تنها نیستی ؛
زیرا جانی هستی که به یک بی جان پناه داده و این معنای تنهایی نیست !.

بخش 7
«دیوارو تنهایی »
اندک اندک با همین ذهن خود، پلکان ها ی آن را ترسیم می کنیم ؛ با دستان وجود ،رنگ طراوت برآن می پاشیم و گویی به آن جان می دهیم ؛ در کل دیواری می سازیم با وجود خود .
پس تنهایی ؟! تنهایی را چه کسی بهه وجود می آورد ؟!مانند همین دیوار های رنگین دست ساخته ، اول سا یه ای از تنهای را در ذهن ترسیم ، سپس آن را در دیوار های خانه هایمان نقش می بندیم و با رنگ سیاه وجود خود ، آن را رنگ آمیزی می کنیم!!.دیوارو تنهایی هر دو ساخت ذهن و وجود ما هستند؛ هر دو حتی با ذهن ما رنگ می شوند ! شاید در این جا کوانتوم هم صدق کند !
یک « اما » هنوز با قیست …..
وفتی تنهایی ، گویا سنگینی عجیبی را بر روی خود احساس میکنی ! سنگینی که هر لحظه امکان دارد برتو آوار شود ؛ با وجود لذت آنی ! . دیوارهای زیادی بر روی دیگران آوار می شوند ؛ پس سنگینی روبه روی ما هم همان دیوار خود ساخته ی ماست!! چگونه ؟ همان طور که در خانه تنهایی ، دیوار های خانه را مانعی بزرگ بر سر راه و همین طور احتمال ریزش آن هارا برروی روح و روان خویش میپنداری و بعد با تمام وجود حسش می کنی !.
نمی توان از دیوار عبور کرد ؛ قطعا ضربه میبینی ! همان طور که گذز کردن از تنهایی به همیین آسانی نیست و بدون آسیب از آن ، رهایی پیدا نمی کنی !
بعضی از دیوار ها رنگ شادی دارند ؛ مانند تنهایی های روز های خوشحالی ، گرچه کسی را نداری تا با او تقسیمش کنی ! اما بعضی از دیوار ها رنگ غم و اندوه دارند ! مانند تنهایی های ناشی از درد ، بعضی از دیوار ها آن قدر بلندند که در روز چشمانت را می زنند ! مانند تنهایی های طولانی مدت که هر روز چشمانت را می سوزانند!!.
بعضی اوقات دیوارها ، آن قدر کوتاه هستند که باعث صمیمیت همسایگان میشوند ! چه بسا دوستان !این دیوار ها شبیه تنهایی زود گذرند که با وزش باد نسیم محبت دیگران ،شکسته میشوند ! هرچند سخت !
روزگار دیوار هایی را به تماشای چشمان تو میگذارد که خاطره دارند و یادداشتی برای تو به یادگار
گذاشته اند ! امثال تنهایی های پر خاطره که گاه غمگین و گاهی شادی گرا هستند .
دیوارهایی که از جنس سیمانند به راحتی نمی شکنند ؛ اما اگر کاه گلی باشد به آسانی با ضربه ای نه چندان ، فرو می ریزند !
مانند تنهایی هایی که در برابرش گاه محکم و گاهی سست و مثل کاه در باد می مانیم !.
و نهایتا دیواری را دنبال میکنی و به بن بست می رسی ! تنهایی هم در نهایت به انتها ختم می شود .
دریافتن این که دیوار و تنهایی هر دو ساخته ی خود ماهستند؛ کار دشواری نیست !
فقط باید در طرح ریزی تنهایی ، مانند دیوار کمی آن را محکم کنیم تا هم آوار نشود بر سرمان و هم خود را آماده ی مبارزه با آ ن کنیم !.

بخش8
«ضربان قلب زندگی»
صاف ایستاده و استوار است ؛در برابر باد ها ، باران های گلی ،ضربه های پی در پی بدون تقصیر و عذاب های طاقت فرسای خرش ها بی موقع !.
سکوت می کند !زیرا میداند همه ی این ها پایان پذیرند !.با همین سکوت خود را به هوایی آرامش بخش دعوت می کند .ما هم خودررا لایق دعوت می دانیم ؟!سرچشمه ی این سکوت چیست ؟!
باران های تمیز و بلورین را نوازشی تلقی می کند که روح بی جانش را لطافت می بخشد !
سرمای یخ های زمستانی را آویزک های رنگین ، برای آجر ک های اکلیلی خود می داند ؛ باران های گلی را پوششی خردلی رنگ ، برای برای آجرهای خیس از باران هوای خویش می پذیرد !
در برابر ضربه های سنگ ، سخت است و در برایر خراش های بی امان ، استوار!!.
این همه امید !چه قد ر زندگی اش امیدوارانه و از نظر ما احمقانه !
واندر حال ما : در برابر باران های شاد زندگی از نم ناکی و رطوبت ، هراس داریم . در باران های غمگین زندگی ، ترس از دست دادن کسی، مارا تنها نمی گذارد ؛ حتی ترس از رهایی وجود خود .
در براربر قندیل های یخ زده ی زندگی ؛ صبر نداریم تا آّب شوند تا برروی غنچه های زندگیمان روان شوند و بشکفند . آ ن هارا می شکنیم با غرور و تعصب ، آنگاه برخود فخر می ورزیم !
در برابر ضربه های زندگی متقابلا ضربه می زنیم . ضربه پشت ضربه !!که گاهی اوقات این ضربات ، به خودمان اثابت
می کند. و در آخر با مواجه شدن خراش های سوزنده ی زندگی ، دوام نیاورده و فرو میریزیم !در این جملات حتی نشانی
«امید »را هم گم می کنیم !وقتی جسمی بی جان در برابراین همه مشکلات ناشی از تنهایی سکوت می کند به اندازه ی همه تنهایی هایش ، آن وقت چراما بدون سکوتیم ؟!
بحث زنده بودن است ؛ برای ضربان های قلبی که برای زندگی تو می تپد ! مدیونی ! خود را به حد اقل سکوتت قانع کن !.
***

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ریحانه مهدوی شاد
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *