روز است و زمان پادشاهی خورشید…
زمین به خورشید گفت:
اگر باشی فقط عشق تو کافیست
در این دنیا فقط نور تو باقیست
خورشید اما قصد سفر کرد.
شب شد و ماه بر تخت پادشاهی نشست.
زمین به ماه گفت:
چه زیبا در آسمان شب می درخشی
چه شود نور خود بر ما ببخشی.
دمی حسد بین ماه و خورشید افتاد.
یک دم خورشید حاکم و کسوف شد.
دمی دگر ماه حاکم و خسوف شد.
زمین اینک دانست…
نه دل بر خورشید بستن مباح است که در شب به دست ماه بمیرم.
نه عاشق ماه شدن درست که روز شود و خورشید جایش بگیرد.
هر چه در جا و مکان خود درخشد، بی شک حاکم مطلق است و بی شک دنیای دگر در پیش است.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.