جنگی به پا شده بود
میان حرف های از گوربرخاستهای که بدون گفته شدن، با بی رحمی در گوشهای از مغزش دفن شده بودند و خاطراتی که هنوز تیر ترکششان، روح بیمارش را زخمی میکردند…
از آن طرف شکسته های قلبش، سینهاش را خراش میدادند و چشمان قندیل بستهاش، توان باز شدن نداشتند…
با سختی چشمانش راز باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت...
تن بی جانش را که مانند تکه چوبی خشک شده بود تکان داد و از جایش بلند شد…
توان ایستادن نداشت و دوباره روی تخت افتاد…
صدای برخورد قطرات باران با پنجرهی اتاق، چکش وار، خاطراتش را با میخ خشم و نفرت، بر ذهنش حک میکرد…
خاطراتی که به نظر میرسید در نبرد تن به تن با حرف های ناگفته پیروز شده، و مهر سکوت بر لبش نهاده بودند…
سکوتی که از جنس مرگ بود و بوی تنهایی میداد
تنهایی که خیلی وقت بود به آن عادت کرده بود…
تنهایی که خیلی چیزها را از او گرفته بود؛
حال خوبش را
دوستانش را
خودش را…
به آینه که نگاه میکرد
غریبهای میدید آشنا، که در عمق چشمانش سکوتی مرگبار نهفته بود…
آسمان شب چشمانش عمیق بود و بیانتها…
آن قدر که میتوانست هزاران واژهی تلخ و اندوهناک را در خودش جای دهد…
واژههایی که هرکسی توانایی فهمیدنش را نداشت
فقط یک نفر بود که با دیدن چشمانش متوجه حالش میشد و میتوانست بفهمد شادیاش را، آرامشش را، نگرانیاش را، ترسش را…
همان کسی که با رفتنش زندگی او را تیره تر از اعماق اقیانوس ها کرده بود
اما رفتن او اختیاری نبود
از سر جبر بود و راهی که هر انسانی، روزی، جایی و لحظهای که شاید فکرش را هم نمیکند باید برود
دیگر شب شده بود و ماه مانند سکهای کم بها در نبرد با سیاهی شب در حال جان دادن بود…
در حالی که روی تخت دراز میکشید و از پنجرهی باز اتاقش به ستارههای آسمان، که توازن شب را بر هم زده بودند مینگریست، چشمانش را بست و به آرامی شعری از اخوان ثالث را زیر لبان خشکش زمزمه کرد…
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب
واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را میشناسم من
زندگی را دوست میدارم مرگ را دشمن
وای..اما با که باید گفت این؟
من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن •°
و آرام در حالی که قطرهی اشکی از گوشهی چشمش سرازیر میشد
روح خستهاش، بدن رنجورش را برای همیشه ترک کرد و روانهی دنیایی دیگر شد…
دنیایی که شاید جای بهتری برای زندگی کردن بود
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.