رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

خاطرات تو…

نویسنده: نگار افشان

چرا دست از سرم بر نمیداری؟ به هر گوشه از ذهنم که پناه میبرم باز تو را میبینم…لبخندی به شیرینیِ صدایت میزنی و آرام شروع به زمزمه کردن میکنی. اواز هایی را دوباره و دوباره برایم میخوانی که روزی، دست در دست هم و هنگامی که سنگینی سرم را با آغوشت تقسیم کرده بودم، میخواندی. دلتنگ نیستم… فقط میخواهم تنهایم بگذاری… چرا وقتی حقیقتت محو شده هنوز هم در راهرو های ذهنم قدم میزنی و زیر لب میخوانی؟ چرا هنوز هم دسته ای از موهایم را که به اصرار خودت کوتاه کرده بودم، دور انگشتانت میپیچی؟ باور نمیکنی که دیگر نیستی؟ چرا بار ها و بار ها چیز هایی را تکرار میکنی که روزی دیالوگ های خاطرات خوبمان بودند… بگذار دوست داشتنی بمانند… این جا بودنت نه به حال من فایده ای دارد نه خودت. پس دست از سرم بردار. از ذهن آشفته ام فرار کن… شاید حداقل تو به آرامش برسی… ساکت! بس کن! بس کن! خواهش میکنم…! چرا باید در میان مه ذهنم، در اخرین پیچ راهرو…با تو بنشینم و چیز هایی بگویم که هرگز به گوشت نمیرسد؟ چرا تنهایم نمیگذاری؟ من فقط نفهمیدم تظاهر کردن از کی شروع شد… به خودم امدم و دیدم نه تورا میشناسم، نه تو من را… نفهمیدم از کی دیگر دستان هم را نگرفتیم. نفهمیدم از کی دیگر در آغوشم نکشیدی. نفهمیدم… از کی هر دو تظاهر کردیم که هیچ اتفاقی نیوفتاده… با دسته گل هایمان بر سر گور قلب من به احترام ایستادیم و تظاهر کردیم دو دوست هستیم!… تلاش های مضحکانه ام برای تنفس را نمیبینی؟ نمیبینی شب ها چطور با چنگ زدم بر پتویم برای ذره ای اکسیژن تقلا میکنم؟… چرا هنوز حرف میزنی؟… چرا… دست… از سرم بر نمیداری…؟

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نگار افشان
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *