همهچیز از یک بیماری شروع شد؛ بیماریای که پزشکان وقت نکردند نامی برایش بگذراند، چون به یک باره همهچیز را نابود کرد!
تمام انسانها، به یکباره، بدون هیچ دلیلی مردند و جنازهها تمام سطح زمین را فرا گرفت.
فقط من زنده ماندم؛ البته شاید. چون هنوز نیمی دیگر از زمین مانده که به دنبال یک انسان بگردم.
پس از مرگ انسانها انفجاراتی بزرگ رخ داد؛ هواپیما بر روی شهرها سقوط کردند، قطارها از مسیر خود منحرف شدند و بسیاری اتفاقات دیگر.ولی خب این اتفاقها هیچ اهمیتی ندارند. چون هیچانسانی نبود که جانش را از دست بدهد یا خانهاش خراب شود؛ فقط من بودم. البته شاید.
بعد از آن طبعیت گسترش یافت و حیوانات به خانهی اصلی خود بازگشتند. زمین، مادر ما کمی طعم آرامش را چشید.
من،برای مدتی طولانی در خانههای بزرگ زندگی کردم و سوار ماشینهای گرانقیمت شدم.در خیابانها جولان دادم و جنازههارا زیر گرفتم؛ مشکلی ندارد، مگر نه؟ هرچه نباشد آنها مردهاند.
بعد خسته شدم؛ همهچیز تکراری شد. برای همین سفر را آغاز کردم.نیمی از زمین را به دنبال یک انسان زیرپا گذاشتم، اما جز جنازه هیچچیز نبود.
من، تنها انسان زمین درون یک کلبه بودم که کسی در زد.
ابتدا کمی ترسیدم، اما هراسم به سرعت جایش را به ذوق داد؛ بالاخره یک انسان را پیدا کرده بودم! البته شاید او مرا پیدا کرده بود.
پس سمت در دویدم، اما زمانی که خواستم آنرا باز کنم، فهمیدم دستانم تکان نمیخورند؛ چون آنهارا بسته بودند.
زمانی که پلک زدم، همهچیز محو شد.
حالا جای در، یک دیوار سفید بود. همهچیز سفید بود حتی لباسهایم.
من تنها انسان کره زمین نیستم.
من تنهاترین دیوانهی کره زمین هستم.
برای مطالعه فصل دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: من، آخرین انسان روی زمین هستم. (فصل دوم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
خفن بود!
بسیار عالی بود .
به راستی اگر غیر از من هیچ کس روی کرهی زمین نباشد ، چه انگیزه ای برای زندگی کردن دارم .
این داستان زیبا با تخیل قوی باعث می شود قدر همنوعان خود را بدانیم .
کاش مشکلات و مسائل کسی که تنها فردی است که زنده مانده است ، بیشتر مطرح می شد .
برای نویسندهی محترم ، آرزوی موفقیت دارم .