عصرگاهی از پاییز در کوچه پس کوچه های آذر باد برگ های بی جان را در هوا به رقص وا می داشت ، باد سفنونی پایان عمر آنها را به گوش همگان نواخت در دور دست ها خانه ی رنگ پاییز را به خود ندیده بود در راهروی باریک ، تاریک و نمناک خانه باد، سو سو می زند چشمش به سوی دری خفته می افتد که آسوده چرت می زند با هر نفس که می کشید ابروی پهنش بالا و پایین می رفت و با دهان غنچه یش دم و بازدم می کرد شبیه به این بود که سوت می زد ، باد ریز ریز می خندید طوری که در متوجه او نشود ،اهسته به سمتش قدمی بر داشت در دستش پر از برگهای خشک بود برگ ها را جلوی پای در گذاشت ، لپ هایش را باد باد تر کرد با فوت محکمش برگ ها سیلی سنگینی بودند بر سر و صورتش و زبانش زیر دندان هایش جا ماند .
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.