دامنم را تا زانو هایم بالا می زنم و گره به پشتش میزنم،مشعل را برمیدارم و به سمت زیر زمین می روم،با قدم های لرزان اما ساکت طوری که،خانزاده و اشراف زاده های این عمارت صدای پایم را نشنوند و از این که این موقع شب زیرزمین میروم مرا مانند موشی بیرون نندازند! کارم یک هفته است که شب ها به زیرزمین میروم و برای خودم شاعری و نویسندگی میکنم! از حال دلم مینویسم…از حال مردم…از زندگی..از همه!
به در رنگ و رو رفته میرسم و سعی می کنم بی صدا بازش کنم، اما صدای قیژ قیژ در،رخنه به جانم می اندازد!
وقتی وارد اتاقک می شوم نفسی از سر آسودگی سر می دهم،بی محابا به سمت قلم و کاغذم پر میکشم. صفحه هشتم اورا باز می کنم.. امروز راجب به زندگی می نویسم!
مینویسم از همه خوبی ها. زندگی، عشق ،امید و هر چیزی که فکر می کنم در این زمین زیباست!
مانند گل رز یا گل مریم
شاید هم از دل یک عاشق بیتاب وصال بنویسم!؟
آری مینویسم… از تمنا می نویسم… یا از غروبی که امروز دیدم!غروبی که همچو یاقوت و شقایق سرخ است.
از لبخندهای بیبی در ده و خانه خودم می نویسم..
مینویسم از صدای جیک جیک گنجشکان در آسمان،من معتقدم زندگی با همه تلخهایش شیرین است!
امشب قلب من روشن است!.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
عالی محیا💖🌸
❤️