رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت دوم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت اول)

پسر بچه ،تمام محتویات معده ام
را بالا آوردم،آن روز تا صبح نتوانستم
بخوابم .
به محض اینکه هوا کمی روشن شد
به سمت مطبم رفتم و تادیر وقت هم ،
خودم را مشغول کار کردم تا فرصتی
برای فکر کردن به خوابم و اتفاقات
دیروز نداشته باشم .
ساعت حدود دهه شب بود که با
پدر و مادرم تماس تصویری گرفتم ،
دلم برایشان تنگ شده بود ،اما حیف که
نمیتوانستم هرروز ببینمشان.
از مطب خارج شدم سوار ماشینم
شدم و راهه خانه را در پیش گرفتم.
به خانه که رسیدم سعی در فراموش کردن هرآنچه اتفاق افتاده بود کردم.
تلوزیون را روشن کردم و زدم شبکه ی
خبر برخلاف اکثر خانوم ها که رابطه ی
خوبی با اخبار نداشتند ،من خیلی به
اخبار علاقه داشتم،دوست داشتم از
تمام آنچه در اطرافم رخ میدهد
خبردار شوم ؛نمیدانم شاید چون
تنها زندگی میکردم و یا شاید هم نه .

همانطور که نودل ها را در آب جوش
میریختم متوجه صدای آشنایی در
اخبار شدم ،به طرف تلوزیون برگشتم
و با چهره ی سروان مواجه شدم ،
ظاهرا خبر گم شدن آن چه را اکنون
خیلی از ایرانی ها میدانند، با یادآوری
این ماجرا دوباره اخم‌کردم،
با عصبانیت تلوزیون
راخاموش کردم ،
مواد را به نودل اضافه کردم ،
نفس عمیقی کشیدم وبا خودم گفتم:
آروم باش دختر چیزی نیست ،
اما همین که میخواستم نودل ها را هم بزنم چهره‌ی‌آن‌کودک‌هفت‌ساله
جلوی چشمم نمایان شد ،
جیغی زدم و از گاز و قابلمه فاصله گرفتم ‌.
زیر گاز را خاموش کردم و از خیر نودل
خوردن‌گذشتم،آبی به دست و صورتم
زدم و یک لیوان‌چای‌برای‌خودم‌ریختم‌و
و به سمت ‌کاناپه‌رفتم،
بعد از خوردن چای نمیدانم چقدر
طول کشید که همانجا خوابم برد .
آنقدر دویده بودم که نفس کم
آورده بودم ،
اما نباید میایستادم وگرنه زنده نمیماندم،نمیدانستم از چه و چرا
فرار میکنم اما‌میدانستم‌که‌اگرلحظه‌ای
متوقف شوم ؛
حکم مرگ خودم را امضا کرده ام .
همانطور که میدویدم ناگهان متوجه
شدم داخل همان محلم،محلی که آن
اتفاق افتاده بود.
ایستادم میدانستم که آن فرد از من
دور است و لحظاتی فرصت داشتم،
اما نباید بیش از این تعلل میکردم،
چشم گرداندم تا جایی برای مخفی شدن
پیدا کنم ؛ اطرافم را خوب نگاه کردم
که شخصی از دور توجهم را جلب کرد،
پسربچه ای هفت ساله با چهره ای
زیبا و معموم نگاهم میکرد ، آب دهانم
را قورت دادم و لبخندی به رویش زدم ،
به من اشاره کرد که دنبالش بروم، من
هم بی اختیار به سمتش کشیده شدم ،
از چند گوچه گذشتیم، رو بلاخره روبه
روی یک خانه ایستادیم،
نمیدانم چرا ولی ،عجیب، از آن خانه میترسیدم ،پسرک دست من را گرفت
و از این طریق من متوجه ترس اونیز
شدم ،هردو به در خانه زل زده
بودیم هوا به رنگ خون درآمده بود
و سیاهی آن خانه خوفناک تر از قبل
به نظر میرسید ، از ترس گلویم
خشک شده بود و آبی در دهانم نبود،
آرام گفتم:اینجا کجاست؟
جوابی نشنیدم.
به سمت پسرک برگشتم تا با نگاه
کردن او را به حرف وادارم،اما او
بود که مرا به فریاد واداشت ،دوباره
آن چهره ی زخمی و وحشتناک
مرا به بیدار شدن با فریاد دعوت کرد .
روی کاناپه نشستم، اینبار نه حالم
به هم میخورد و نه ترسیده بودم،
اینبار فقط اشک میریختم،قلبم تیر میکشید،
و من از اعماق وجودم گریه میکردم .
بیش از این دیگر جایی برای درنگ نبود ،
به محض رویت روشنایی روز ،
راهه خانه ی اقواممان را پیش گرفتم.
نور،از پنجره ی اتاق پذیراییشان
بر روی استکان چای ام افتاده بود ،
یک قلوپ از چای ام را نوشیدم و گفتم:
خیلی از لطفتان ممنونم.
همانطور که جایش را مرتب میکرد
تا بنشیند گفت:خیلی خوش امدی،
ببخشید که دفعه ی قبل نتوانستم
درست و حسابی ازت پذیرایی کنم.
گفتم :نفرمایید این چه حرفیه ،کمی
مکث کردم و ادامه دادم:راستی
بچه ی آن خانوم پیدا شد؟
گفت: هی بابا،هروقت بچه ی اولش
پیدا شود این بچه هم پیدا میشود.
گفتم: آخه چرا بچه های اون خانوم
رو دزدیدن؟ این همه بچه تو این
محل هست!
گفت:وایعنی بچه های دیگه را بدزدن
اشکال نداره؟ فقط بچه های اونه که
دزدیدنشون اشکال داره؟
گفتم:نه منظورم اینه که چرا باید هردو
بچه ای که از این محل دزدیده میشد
بچه های این خانوم باشن؟
گفت :باز هم که همان شد .
گفتم: چرا از حرف من اشتباه برداشت
میکنید ؟
منظورم اینه که شاید کسی یا کسانی
با ایشان خصومت شخصی داشته باشند؟
گفت:اگه نداشتن که بچه هایش را نمیدزدیدند.
فایده ای نداشت ، من هرچه میگفتم
او طور دیگه ‌میشنید؛
بحث بیش از این را صلاح ندانستم،
پس گفتم: از لطفتان ممنونم دیگه باید
رفع زحمت کنم.
گفت:کجا با این عجله میماندید نهار!
گفتم:نه ممنون بیشتر از این مزاحم
نمیشوم.
خانوم(…)مرا تا دم در همراهی کردو
من هم تا سر کوچه رفتم، اما بعد از
اینکه از رفتن خانوم(…)مطمئن شدم.
به سمت خانه ی مادری رفتم که میتوانستم غمش را حس کنم.
پس از کمی منتظر شدن بلاخره در
خانه را باز کرد ،بی آنکه چیزی گویم،
مرا شناخت…

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت سوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *