در میان آن همه هیاهو ؛جیغ و داد های آن زن ،گم شده بود.
مرتب گریه میکرد و بر سرو روی خودش میزد،حق هم داشت ،فقط ده دقیقه فرزندش را در خانه تنها گذاشته بود،فقط ده دقیقه.
من هم آنجا بودم و نظاره گر ماجرا،برای پخش کارت عروسی دایی ام به خانه ی یکی از اقوام آمده بودم،که آن اتفاق افتاد.
در دلم گفتم عجب قدم نحسی داشتی دختر ،پوزخندی به خودم زدم،منی که همیشه دیگران را تشویق به دوری از خرافه میکردم اکنون قدمم را نحس خوانده بودم.
طولی نکشید که پلیس آمد ،یکی یکی از تمام شاهدین ماجرا سوال پرسید تا نوبت به من رسید،
مرد جوانی با موهای جو گندمی ولباس فرم سمتم آمد و بی مقدمه پرسید:شما چه نسبتی با فرد گمشده دارید؟
گفتم:نسبتی ندارم.
گفت:پس اینجا چیکار میکنید؟گفتم:من از اقوام دور همسایه ی آنها هستم، برای پخش کارت های عروسی آمده بودم که این اتفاق افتاد.
گفت:مبارک باشد به سلامتی .
گفتم :با این اتفاقی که افتاده چه مبارکی؟
گفت:سالیانه چندین نفر به دنیا می آیند و چندین نفر از دنیا میروند، نمیشود که به ازای هر حادثه ی بدی که اتفاق می افتد، خوشی هارا نادیده گرفت.
چیزی نگفتم، مشخص بود که به چه علت پلیس شده ، خوب میتوانست با هر حادثه ی تلخی که اتفاق میفتد منطقی برخورد کند؛ از طرفی حقیقت را هم میگفت.گفت: خب !تعریف کنید دقیقا چه شد ؟
گفتم:برای پخش کارت های عروسی آمده بودم ،
اما به محض رسیدن در نزدم.
گفت:برای چی به محض رسیدن در نزدید؟
گفتم:ازخانه اشان صدای درگیری و دعوا می آمد.
گفت:چه نوع دعوا و درگیری ای ؟بزن بزن؟گفتم : نه بحث های خانوادگی؛صدایشان بلند بود و من هم ناخواسته شنیدم.
گفت:حرفهایشان ربطی به همسایه اشان نداشت؟
گفتم:نه،که گفت:ممنون،ادامه بدید لطفا!
گفتم:بعد از چند دقیقه که حس کردم صداهاشون کم شده، زنگ در رو زدم.
همزمان با باز شدن در ،خانوم همسایه هم اومدن و از خانوم (..)هماناقواممان ،کمی سرکه خانگی خواستن.
خانوم(..)هردوی مارا به خانه دعوت کرد ،ماهم داخل شدیم و در حیاط منتظر ماندیم تا خانوم(..)سرکه بیاورد،اینجا بود که من و خانوم همسایه دقایقی باهم همکلام شدیم .
مرد پلیس که از تعداد ستاره های شانه اش میشد حدس زد که سروان باشد گفت:چه گفت؟و چه گفتید؟
جواب دادم :چیز زیادی نگفتیم، او از من در باره ی نسبتم با خانوم(..)پرسید و من هم جواب دادم،و بعد گفت که از دیدنم خوشحال شده ودیگر وقت نشد که چیز های بیشتری بپرسیم چونکه خانوم(..)با سرکه آمد و چند کلامی هم آنها باهم صحبت کردند.
سروان گفت:موبه مو بگو که چه گفتند؟
گفتم:اقواممان از حال و روز خانوم همسایه و شوهرش پرسید ،خانوم همسایه هم جواب داد:خداروشکر از وقتی فرزند دوممان به دنیا آمده روزگار بهتر میگذرد.
بعدهم بابت سرکه تشکر کرد و رفت .
درواقع سرجمع چند دقیقه هم نبود که آمده بود و چند دقیقه هم نشده بود؛ که صدای دادو فریادش آمدو همه ی محل جمع شدند تا ببینند چه خبر شده؟
سروانهمانطورکهگوشمیکردوچیزهاییدردفترچهاشیادداشتمیکرد؛سرشرابهحالتتاسفتکاندادو
آرامگفت: بیچارهاینزن،همیندوماههپیشبودکه
پسربچهیهفتسالهاشیکروزبهمدرسهرفتوهرگزنیامد،واکنوننیزفرزندچندروزهاشراربودهاند.
دلملرزید گفتم: پس چرا پلیس هیچ کاری نمیکند؟
گفت: والا ماکه همه ی تلاشمان را کردیم اما به جایی نرسیدیم ،مگر معجزه شود و خدا رحمی به دل آن زن و آبروی ما بکند.
کمیمکثکردمو بعدگفتم:میتوانمبروم؟
گفت: بله میتوانید تشریف ببرید.
کارت عروسی را از داخل کیفم در آوردم و به داخل خانه ی خانوم(…)انداختمو سریع از آن محل دور شدم ،سوار اولین ماشینی که نگهداشت شدم و راهیه خانه شدم.
آنشبنهمیلبه غذا داشتم و نه هیچ چیز دیگری، مستقیم به اتاقم رفتم و تن خسته ام را به تخت سپردم .
صدای ساز و عروسی از سمت خانه ی خانوم (…)می آمد،مسیری را که ظهر از آن عبورکردم،
دوباره طی کردم وبه خانه ی خانوم (…) رسیدم ؛
همگیخوشحالبهنظرمیرسیدند،خبریازگریهو
شیوننبود.
سرکوچهایستادهبودموآنهاراتماشامیکردم؛
یکقدمجلوتررفتمکهصدایپسربچهایتوجهم
راجلبکرد،بهسمتصدابرگشتم،پسربچهایهفت
هشتساله،کنجدیوارنشستهبود،زانویغمبغلگرفتهبودوگریهمیکرد،
گریههایشدلمرابدجورمیسوزاند.
بهطرفشرفتموروبهرویشرویدوزانویمنشستم،
گفتم:برایچیگریهمیکنی؟
پدرمادرتراگمکردهای؟
گریهکنانگفت:نه،آنهامراگمکردهاند.
گفتم:اسمتچیه؟چندسالته؟
گفت:هفتسالمه
گفتم:سرتروبیاربالابزارببینمت!
گفت:قولمیدیازمنترسی؟
گفتم:معلومهکهازفرشتهکوچولوییمثلتونمیترسم!
صدایگریههایشقطعشد،آرامآرامسرشرابالاگرفت،
اماهمینکهچشممبهچهرهاشافتاد،ناخودآگاهجیغ
بلندیزدموازخوابپریدم.
رویتختدرحالیکهعرقکردهبودم و نفس نفس میزدم،نشستم برق را سریع روشن کردم اما فایده ای نداشت ، با یاد آوری چهره ی آن
برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت دوم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.