برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت دوم)
مرا به داخل دعوت کرد،از حیاط گذشتیم
ووارد خانه شدیم،ازراهروعبورکردیم
تابهاتاقپذیراییرسیدیم،تعارفکردکه
بنشینم،ومنهمرویمبلتک نفرهنشستم،
همانطورکهبهسمتآشپزخانه میرفتگفت:
میبخشید،چیززیادیبرایپذیرایینداریم،
امااگهکمیصبر کنید،چایدممیکنم.
گفتم:لطفابیایدبنشینید،منبرایچای
نیومدم،حقیقتابا خودتونکارداشتم،
دستازدمکردنچایکشیدوبه پذیرایی
آمد؛رویمبلدونفرهنشستوگفت:چهکاری؟
گفتم:میدونم یادآوریاین ماجرابراتون
سختهولی..
هنوزحرفمنتمامنشدهبودکهگفت:
یادآوریگمشدنپسرانمدرکمتراز
یکسال؟
مگهاینماجرافراموشمیشهکهنیاز
بهیادآوریداشتهباشه؟
سرمروپایینانداختم،بعدازچنددقیقه
کهازشدتگریهاشکمشدگفتم:میشه
یهعکسازبچههاتونببینم؟
گفت:چطور،چیزیشده؟؟خبریازشون
داری؟
گوشهیلبمراآرامگزیدموخودمرا لعنت
کردمکه اینمادررا اینگونهامیدوارکردم.
سریع خودمراجمعوجوریکردموگفتم:
نهاینطورنیست،نمیخوامناامیدتونکنم،
منفقطچندوقتیهکهحالخوبیندارمو
مدامخوابمیبینم،مکثیکردموادامهدادم:
تویخوابهامپسربچهایهست،پسربچهای
کهتابهحالتویزندگیم ندیدمش،یاحداقل
یادمنمیادکهقبلادیدهباشماونرو،نمیدونم
حسمیکنممیخوادچیزیبهمنبگه،چون
خوابامدرستاززمانگمشدنبچهیشما
شروعشد،دوبارهمکثکردمچشمازچشمان
خیسشگرفتموسرمراپایینانداختموگفتم:
م..م..منباخودمگفتمشاید،شاید…خودش
حرفمراکاملکردوگفت:شایدپسرمنباشدنه؟
چیزینگفتمکهبلندشد؛وبدوناینکهحرفیبزند
بهطرفیکیازاتاقهارفت ،دقایقیکهگذشت،
ازاتاق بیرونآمد،دردستشقابعکسیبود،دلم
کمیشور میزد،دلیلدلشورههایمراوقتیفهمیدم
که قاب عکسرانشانمداد،بایادآوریچهرهی
آنپسربچهوخوابی کهدیدهبودم،خیسیقطرات
اشکمرارویگونهامحسکردم،سریعاشکهایم
راپاککردمو ازجایمبلندشدم،خانومهمسایه
کهصورتشغرقدردریایاشکهایشبودگفت:
خودشبود؟همینبود؟پسرمبود؟
سرمرابهنشانهیمنفیتکاندادم!
دیگرنتوانست خودشراکنترلکندورویدوزانو
نشستوشروعکردبهشیونوناله کردن
همراهه اومنهماشکمیریختم،همیشه
از قدرتادراکبالاییبرخورداربودموهمین
همباعثشدهبودبهسمتروانشناسیگرایش
پیداکنم،وحالامندردورنجاینمادرراازاعماق
وجودمحسمیکردم.
کمیکهآرامترشدبیسروصدابلندشدموازخانه
خارج شدم.
درراپشتسرمبستموبهآنتکیهکردم،کمی
صبرکردموچشمانمرابستم،بابستهشدن
چشمانم؛دوبارهخوابهایمجلویچشمانم
ظاهرشد.
باهمانچشمانبستهراهیراکهقبلاازآن
گذشتهبودم،تصورکردمودوبارهازآن
گذشتم ودرست روبه روی همان خانه
ایستادم.
ضربانقلبمبالا رفتهبود،دستانمعرقکرده
بودوگلویمخشکشدهبود،سعیکردمخودم
راآرامکنم،هنوزهمباورمنشدهبودخانهایکه
درخوابدیدهامواقعیتداشتهباشد،دقیقا
باهمانمشخصات،و بدونهیچگونهتفاوتی،
دستانمشتشدهامرابازکردموسعیکردم
خودمراآرامکنم.
کمیکهآرامترشدمتصمیمگرفتمدربزنمتا
ببینمچراانقدرازاینخانهمیترسیدم،هم
منهمآنپسربچه؛پسنزدیکترشدماماهمین
کهمیخواستمزنگدررابزنم،دربازشد….
برای مطالعه قسمت چهارم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت چهارم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.