برای مطالعه قسمت سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت سوم)
بابازشدندرنفسدر سینهامحبس
شدوزبانم بندآمد،یکقدم عقبتر
رفتم،مردیباموهایمشکیکمپشت
وچشموابروییهمرنگموهایشو
بینیوهیکلمعمولیدر حالی که
تیشرتقرمزرنگوشلوارپارچهای
مشکیبهتنداشتدرچهارچوب
در نمایانشد.
باتعجبمرانگاهکرد،کمیگذشت
وپرسید:میتونمکمکتونکنم؟
آبدهانمراقورتدادموبا تته
پتهگفتم:منزلآقای موسوی؟
گفت:نخیر،اشتباهگرفتید.
سریتکاندادموبرایاینکه
بیشترازاینمشکوکنشهگفتم:
ببخشیدشماآقایموسویمیشناسید؟
آدرسهمینمحلروبهمندادن!
گفت:مناهالیاینمحلرونمیشناسم،
میشهآدرسروببینم؟
لحظهایمکثکردموبعدگفتم:بله.امم..
یهلحظهلطفا؛تویموبایلمگشتموآدرس
خانهیفامیلمانرابهاونشاندادم،درآن
لحظهچارهیدیگرینداشتم،چیزدیگری
بهذهنمنمیرسید،نگاهیبهآدرسکرد،کمی
مکثکردوگفت:نمیشناسم.
تلفنهمراهمرادرونکیفمگذاشتموتشکر
کردموبرایظاهرسازیبهسمتدرهمسایه
اشانرفتمودرزدم،درخانهاشانرابست؛
زیرچشمیمنرامیپایید،همسایه اشان
آیفونرابرداشتوگفت:کیه؟
گفتم:منزلآقایموسوی؟
گفت:خیراشتباهه!وبعدآیفونرا
گذاشت.
همچنانجلویدرخانه اشانایستاده
بودوناچارابه سمتدردیگریرفتم،اما
همینکهمیخواستم،دربزنمگفت:خانوم!
برگشتموگفتم:بامنی؟
گفت:فکرنمیکنیدکوچهرو اشتباهیآمده
باشید؟
گفتم:گفتممگهکوچهیشهید….اینجانیست؟
گفت:خیراینجاکوچهی…..هست.
گفتم:واقعامطمئنید؟
گفت:اگه اونپلاککوچهرویهنگاه
بندازید،متوجهمیشید.
پشتسرمرانگاهکردم،عجبگافی
دادهبودم!!!زودخودمراجمعکردمو
گفتم:وایاصلا،عهعهنگاهکنااصلا
ندیدم!!ببخشیدخیلیفکرممشعول
بودهمتوجهنشدم.
چندقدمبرداشتموقبلدادنگاف
بعدی،ایستادموگفتم:عهحالاکوچه
یشهید….کدومکوچههست؟
کمیدرنگکردوگفت:مطمئن
نیستمولیفکرمیکنم،چندکوچه
بالاترباشه.
گفتم:ممنونم،وبعدباسرعتازآن
خانهو کوچهیجهنمیدورشدم.
سوارماشینمشدموبه سمت
خانهحرکتکردم،با اینحالی
کهمنداشتم،نمیتوانستمبهمطب
بروم،خودممشاورلازمبودم،
با اینحالنهتنها
میتوانستمدردیازمراجعانم
درمانکنم،بلکهممکنبودحالشان
راهمبدترکنم،فکرمیکردمبارسیدن
بهخانهویکلیوانقهوهخوردن،وکمی
خوابیدن،حالمبهترشوداماافاقهنکرد.
ترسمثلخوره بهجانمافتاده بود،
ازچهوچرایشرانمیدانستماما
عجیبمیترسیدم.
هرطوربودآنروز راشبوشبرا
صبحکردم.
فکرمخیلیمشغولبود،نمیدانستم
بایدچهکنم،ازترسدوبارهخوابدیدن،
حتیدقایقیهمپلکرویهمنگذاشته
بودموبهزورقهوهوچایبیدارماندهبودم….
برای مطالعه قسمت پنجم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت پنجم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.