گه گاه شده بود که فکر کنم در این دنیای کسی را ندارم! احساس پوچی کنم و وجودم را در این دنیا اضافی بدانم! تمام غم و اندوه وجودم را فرا گرفته بود و ثانیه به ثانیه اش، عطرِ غم را استشمام میکردم. آن روز ها مانند این بود که غصههایم را چال کرده باشم ؛ جوانه بزند و درخت شوند در ذهن من.
تصمیم گرفتم به بهانه جمع کردن صدف های کنار دریا ، کنار ساحل بروم.
امواج دریا به من حسی میدادند که احساسش میکردم! حس آشنا!
انگار که وضع قلب من هم همینطور ناهنجار بود! دلنواز بود صدای شرشر آب و حس متعالی داشت رقصیدن دامنم در باد!
با پای برهنه روی شن و ماسه های نرم قدم میذاشتم و آهنگ آرام و دلنوازی که از لا به لای سیم های گیتار پسرجوان بیرون میامد قلب مرا رام میکرد. قسم به نام یکتایش که اعجاز میکرد!
محو این حس بودم که ناگهان در دلم غوغا شد!
نسیمی که به صورتم برخورد کرد پیامدی داشت ؛ او در کنار گوش من زمزمه وار لب زد
: تویی آن دختر دریا! پر از شعر های بلند و مختلف، با نثرِ باران!
شاید تمام اندوهم را تکان نداد اما خام و غبار قلب و ذهنم را برانداخت!!
اینجاست که باید گفت ما درون سختی ها استواریم…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
3 نظرات
عالی بود 🌹
خیلی خوب بوددد ولی بازم ی قسمتایی جمله بندیت ایراد داش روش کار کن ک اینده درخشانی دارییییی:)))))))
خیلی ممنون☺️🌸