رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت پنجم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت چهارم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت چهارم)

هنوز هوا کامل روشن نشده بود
که راهی کلانتری شدم.
سرباز نگاهی به من کرد و گفت:
خانوم محترم واقعا انتظار دارید
که ما فردی رو با این مشخصاتی
که میگید بشناسیم؟
گفتم:مگه چند نفر دارن روی
این پرونده کار میکنن؟
گفت:خیلی ها باید اسم همگی
را بگم؟
گفتم:همونی که توی اخبار هم
نشونش دادن.
گفت : هرروز، کلی سروان و سرهنگ
نشون میدن توی تلوزیون ..
نفسم را از سر کلافگی بیرون دادم و
گفتم :ولش کنید ،ممنون که‌ به سوالاتم
جواب دادین.
سرباز گفت:خواهش میکنم،حالاچیکارش
داشتید؟
گفتم:مهم نیست‌و‌از‌کلانتری‌خارج‌شدم،
از‌صبح‌این سومین کلانتری ای بود که
سر زده بودم؛اما خبری از آن سروان
نبود، روی نیمکت بیرون کلانتری‌نشستم،
در‌آب‌معدنی‌را بازکردم‌و‌کمی‌آب‌نوشیدم؛
کم‌کم‌داشتم‌‌ به سروان هم مشکوک‌میشدم؛
چطور ممکن‌بود خبری‌ازش‌نباشه؟!نکنه‌‌دستش
با‌مجرم‌تو یه کاسه باشه؟یا چمیدونم ….
در همین فکر ها بودم که دیدمش،
از کلانتری خارج شد و به سمتم‌آمد.
از روی نیمکت بلند شدم و ایستادم،
نزدیک تر شد و سلام کرد.
جواب سلامش را دادم و‌گفتم:پس
اینجابودین!
گفت:بله باید همکاران مارو ببخشید
نگران بنده هستن!
گفتم:یعنی چی که نگران شما هستن؟
مگه اتفاقی افتاده؟
گفت :نه بیخودی شلوغش میکنن چند
وقت پیش یکی از همکارای ما دنبال
یه قاتل سریالی بوده که متاسفانه
جونش‌ رو از دست میده!
اخمی کردم که‌ادامه داد:برای همینه
که اطلاعات همکار ها روبه
غریبه ها نمیدن‌!
گفتم:‌خب ،بله حق دارن!
گفت:مسئله ای پیش اومده بود
که تشریف آورده بودین؟
گفتم: مسئله که ؟بنده رو که
یادتون هست؟
گفت‌: معلومه که یادمه ،مگه تو
این شهر چند نفرن که موقع پخش
کارت عروسی؛اتفاقی‌ عجیب برای
همسایه ی اقوامشان بیفته و …
گفتم : تونستید خبری پیدا کنید؟
گفت :متاسفانه هنوز نه!شماچیزی‌
یادتون‌اومده؟
گفتم‌: نه راستش ؛پوزخندی‌به خودم
زدم و ادامه دادم:ازاونجا‌یی‌که‌بنده‌
خودم‌مشاور‌هستم،کمی‌برام‌خنده‌داره
که‌بخوام‌از‌کسی‌مشاوره‌‌و‌راهنمایی‌بگیرم!
اما‌الان‌‌از‌شما‌‌کمک‌میخوام
جدی گفت:کمک؟چه کمکی؟
گفتم : ازتون میخوام که راهنماییم کنیید!
گفت :همونطور که اشاره کردید ،بنده
مشاور یا روانشناس نیستم که بتونم
کمکتون کنم!
گفتم:میدونم،میدونم،فقط فکر میکنم که
دراین‌مورد‌فقط‌ شما هستید که میتونید
کمکم کنید.
به فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه
گفت:راجع به اون پروندست؟
گفتم: نمیدونم‌،فکر‌کنم.
گفت‌: چیزی شده؟تهدیدی یا‌….
گفتم: نه نه ،یعنی نه فعلا!
گفت‌:اینطوری‌نمیشه‌؛بریم
یه‌جابشینیم‌صحبت‌کنیم،وشما
از‌ اول درست بگید که چی شده؟
چیزی نگفتم که گفت:بریم؟؟
قبول کردم و راه افتادیم.
به پیشنهاد سروان به کافه ای
که در آن نزدیکی بود رفتیم؛هرکدام
چیزی سفارش دادیم،از آنجا که
صبحانه نخورده بودم قهوه و کیک
سفارش دادم و سروان، چای !
بعد از تعارف کردن به سروان
یک تکه کیک در دهانم گذاشتم،
سروان منتظربود تا خودم شروع
کنم بنابراین چیزی نمیگفت و آرام
آرام چای اش را مینوشید،تکه کیک
در دهانم را قورت دادم ،تازه‌متوجه‌
شده‌بودم‌که‌چقدر‌گرسنه‌ام!
تصمیم‌گرفتم‌ ،هرچه‌که میخواهم بگویم
را بعد از خوردن کیک و قهوه ام بگویم،
وهمین کار راهم کردم .
سروان گفت: صبحانه نخوره بودین؟
تک سرفه ای کردم تا گلویم صاف شود
و بعد گفتم: نه ،نخوردم؛نه تنها‌صبحانه
بله‌از دیروز تقریبا چیزی نخوردم.
با تعجب گفت: چرا ؟‌
گفتم:….

برای مطالعه قسمت ششم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت ششم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *