شبیست تاریک!
گوشهٔ پنجره نشستهام و
بهآسمان دیده دوختهام
انگار خالهای دامناش با او قهر بودند!
نه نوری و درخششی و نه چشمکی
نوری عجیبی دیدهام را بهخودش کشاند، بالونک آرزوها!
آرام و آهسته اوج میگرفت، پیدا نبود!
اینکه چه رویاهایی را بهمکانی در دور دستها میبرد
و چه ماهرانه آرزوی کهنه و بلندم را در خیالاتم میآورد
آرام و نهان دلتنگی و بیقراری را هدیهام میکرد
من میمانم و خیال بلند یلداییام کنار پنجره
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.