رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

مسافر

نویسنده: رسول اکتسابی

از خودم می‌پرسم؟
چرا شکم مادر، شهر شناورم را ترک کردم،
حقیقت اینه که ترک دوستی مثل اون،
یه دوست واقعی، کسی که هیچ وقت نظیرشون نمی ببینی،
حتی اگر تصمیم بگیری پاهای دریایی تو محکم بزاری،
یا اگر بخواهی چیز محکم تری رو زیر پاهات حس کنی،
صدای دوست و موسیقی فرشتگان را نمی شنوی!!

در سفر هر دفعه اینطور اتفاق می افتاد.!!!
هزاران نفر نگاه می کردند و اون می دید،
درکش مشکله،
بیشتر از هزار نفر از ما توی اون کشتی بودیم.
مسافرین ثروتمند، مهاجرین، آدم های عجیب و غریب و…
با اینحال همیشه یک نفر فقط و فقط یک نفر بود که اون، اول می دید،
شاید نشسته بود و چیزی می خورد یا قدم میزد، شاید داشت لباسش را مرتب می‌کرد،
برای یک لحظه نگاهی می کرد، نگاهی گذرا به دریا و اونو اونجا می دید، و بعد همانجا که ایستاده بود، درجا میخکوب می شد و قلبش تند می زد، و هر بار ،هر بار که میگفت قسم میخورم،
بطرف ما بر می گشت، بطرف کشتی به طرف همه و فریاد می کشید و با انگشت نشان می داد،
خدا، خدا، خدا

اون وقت بود که ما هم می دیدیم،
فریاد می زدیم،
شادی می کردیم،
کلاه به بالا پرت می نمودیم.
دست تکان می دادیم.
و اونو به همدیگر نشان می دادیم.

کسی که اول خدا را می دید،
که همیشه در هر کشتی، یه نفر بود،
و فکر نکنید که تصادفی بود یا یجور توهم دیداری،
واقعی واقعی می دید،
اون کسی هست که، در لحظه زندگی می کند،
و اگر،
می تونستی به چشماش نگاه کنی و چنانچه خوب دقت می کردی، هنوز می تونستی اونو تو چشماشون ببینی.
بله، ببینی
خدا، خدا، خدا

نمی دونم اومدم خشکی برای چی؟!!!
برای کار اومدم؟!!!
برای جمع کردن اموال؟!!!
یه چیزی را خوب می دانم که،
اگر قصه سفر خوبی داشته باشم و بتوانم با صدای بلند برای دیگران بخوانم، هرگز نمی میرم.
چند دهه روی خشکی زندگی کردم،
و همیشه چنان در اقیانوس دنیا غوطه ور بودم که
وقتی که روی خشکی می ایستادم
نمی توانستم صاف به ایستم،
این من بودم که مدام مثل گیجا، بالا و پایین می رفتم.
ما می توانیم از یک کشتی پیاده بشیم.
اما نمی تونیم از یک اقیانوس پیاده شویم.
ما در زندگی‌ بیشتر به یه چیز اهمیت می دهیم،
نواختن غرور
وقتی هم تصمیم به کنار گذاشتنش می کنم!
ما را  محک می زند،
وسوسه کننده است!!!
در دل میگم بد هم نیست!!!
بهترین است،
تصور می کنم، قیمت م را بالا می برد!!!
اشتباه می کنم!!!
مجدد اونو داخل جعبه خودم می گذارم،
تسلیم می شوم و میگم شما برنده شدی،
با خود خلوت می نمایم.
کسی از درون بهم میگه،
مکث کن و برگرد،
میگم می تونم یکبار دیگر امتحان کنم،
آسان نیست،
با خودم کلنجار می روم،
میگم برای زمان کوتاهی،
اونو از جعبه در می آرم،
و شروع به نواختن می نمایم.
اما این مرتبه موسیقی وصل را می نوازم،
دوست هم از آرشیو خود صفحه گرامافونی را در می آورد و پخش می نماید،
و در پایان میگه،
این موسیقی با نواختن شما،
مثل یک سیب است که از وسط نصف شده باشد.
اینجاست که دوست میگه:
می دونی رمز بین این موسیقی و نواختن شما چیست؟
میگم داستانش طولانی است،
میگه می شنوم،
و از ابتدا اونو تعریف می کنم.
کوچیک که بودم حصبه گرفتم، بچه های هم سن و سالم مردند!!
ولی دوست اراده نمود من بمانم.
بزرگ و بزرگتر که می شدم یه چیزی گمشده داشتم،
نقاشی، موسیقی و نوشتن آرامم می کرد،
آزارم به کسی نمی رسید،
اگر ناخودآگاه آزار می رساندم،
درونم طوفانی و دریایم متلاطم می شد،
تا معذرت خواهی نمی کردم، دریایم آرام نمی شد.
همسفرانم بهشان خوش می گذشت،
کارها را تمام و کمال انجام می دادم، تا همسفرانم آرام باشند.
به نظم و برنامه عادت داشتم،
خوش قول بودم و چند دقیقه قبل از قرار حاضر می شدم،
نظافت را رعایت می کردم،
به پدر و مادر عشق می ورزیدم،
به همسر و فرزندانم متعهد بودم،
بخودم سختی می دادم تا اونا در آرامش باشند،
علاقه به تنهایی داشتم،
و در تنهای دوست را طلب می کردم،
و …

در پایان دوست میگه،
خوب، خوب و قبولی!!!
پس از مکثی،
بهم میگه، از مال و ثروت چیزی همراه داری؟
دست روی لباس هایم می کشم،
متوجه میشه هیچی ندارم.
میگه، این به آن داستانت سفرت می ارزد.
تشکر می کنم،
و فصل جدیدی از زندگیم را شروع می نمایم.

الحمدا…

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رسول اکتسابی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *